چشم مستت میبرد هر لحظه دل مشتاق را
زلف مشکینت پریشان میکند عشاق را
در جواب او
هردم از نرمی کشد اطلس به بر مشتاق را
صوف از کرمی بر دهر لحظه دل عشاق را
زان گریبانی که دم از عنبرینه میزند
میدمد بویی و مشکین میکند آفاق را
با وجود ساعد عقد سپیچ کلفتن
من نگیرم دست هر مهروی سیمینساق را
واله آن قاولوغم کز طاق جیب آویختند
روشن است این خود که قندیلی بود هر طاق را
کف بر او صابون زند تا جامه گردد سفید
گو بیا اشنان و بنگر در جهان اشفاق را
رختها را دان سپه یا ساقی سلطان تن
لاجرم هرچند که رختی کشد یا ساق را
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید
مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.