چشم مستت میبرد هر لحظه دل مشتاق را
زلف مشکینت پریشان میکند عشاق را
در جواب او
هردم از نرمی کشد اطلس به بر مشتاق را
صوف از کرمی بر دهر لحظه دل عشاق را
زان گریبانی که دم از عنبرینه میزند
میدمد بویی و مشکین میکند آفاق را
با وجود ساعد عقد سپیچ کلفتن
من نگیرم دست هر مهروی سیمینساق را
واله آن قاولوغم کز طاق جیب آویختند
روشن است این خود که قندیلی بود هر طاق را
کف بر او صابون زند تا جامه گردد سفید
گو بیا اشنان و بنگر در جهان اشفاق را
رختها را دان سپه یا ساقی سلطان تن
لاجرم هرچند که رختی کشد یا ساق را
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را