گنجور

 
غالب دهلوی

به خلوت مژده نزدیکی یارست پهلو را

فریب امتحان پاکبازی داده ام او را

ز محو پرده محمل، مگو فرهاد را میرم

که می خاید به ذوق فتنه شادروان مشکو را

جهان از باده و شاهد بدان ماند که پنداری

به دنیا از پس آدم فرستادند مینو را

ز من رنجیده با اغیار در نازست و می خواهد

به جنبش های ابرو از گره پردازد ابرو را

به زور تندخویی خستگان را رام خود کردن

به آتش بردن است از موی تاب پیچش مو را

نباشد دیده تا حق بین مده دستوری اشکش

چو گوهرسنج کو پیش از گهر سنجد ترازو را

چو بنشیند به محفل بگذرانم در دل تنگش

که رنجد غیر ازو چون بی سبب در هم کشد رو را

اگر داند که در نسبت مرا با کیست همچشمی

کشد در دیده هر گردی که از ره خیزد آهو را

بهاران گو برو مشاطه کوه و بیابان شو

گل از لخت دل عشاق زیبد آن سر کو را

نشان دور است غالب در سخن این شیوه بس نبود

بدین زورین کمان می‌آزمایم دست و بازو را

 
sunny dark_mode