گنجور

 
قاآنی

اقبال و بخت و نصرت و فیروزی و ظفر

کشتند با رکاب من امسال همسفر

ز‌یرا که من به طالع میمون و فال نیک

کردم بسیج بزم خداوند نامور

اکسیر فضل جوهر جان ‌کیمیای عقل

رکن وجود رایت جود آیت هنر

میقات علم مشعر دانش مقام فیض

میزان علم‌کعبهٔ دین قبلهٔ هنر

توقیع مجد فرد بقا فذلک وچود

نفس جلال شخص شرف عنصر خط‌ر

غیث همم غیاث امم غوث داوری

یمن مهان یمین جهان فخر بوم و بر

تا‌ج خرد نتاج ابد زادهٔ ازل

باب هنر کتاب ظفر خصم سیم و زر

‌دیوان فضل نظم بقا شاه انسی هرجان

عنوان بذل ناهب‌ کان واهب ‌گهر

معمار کاخ ملت و معیار داد و دین

منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر

جلاب جام عشرت و قدب جان جور

طلاع‌‌‌ره شو ه‌ر ه‌لاع تث‌رر ه‌ر تشر

فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود

گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر

آقاسی آنکه رفعت جاه قدیم او

جایی بود که نیست ز امکان در او اثر

آجال نارسیده عیان دیده در قضا

آمال نانوشته فرو خوانده در قدر

ای خلقت از طراوت خلاق نوبهار

وی نطقت از حلاوت رزاق نیشکر

نقش جمال خویش پراکنده در رقم

بر لوح‌ کُن‌فکان قلم صنع دادگر

یک جای جمع‌ گشت تفاریق صنع او

آن لحظه‌کافرید ترا واهب الصور

پیوسته چون ‌کمان دهدش چرخ‌ گوشمال

هر کاو چو نی نبندد در خدمتت ‌کمر

ازکام روز مهر تو مشکین جهد نفس

از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر

روزی ‌که باد قهر تو بر خاک بگذرد

آب روان جهد عوض آتش از حجر

مرغی‌که بی‌رضای تو پرّد ز آشیان

زنجیر آهنین شودش بر به پای پر

آنجاکه هست ذکر عدوی تو در میان

وانجا که هست روی حسود تو جلوه گر

حسرت خورد دو دیدهٔ بینا به چشم‌کور

شنعت برد دو گوش نیوشا ز گوش کر

تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان

تا بشنود صفات ترا نیز هر سحر

گه پای تا به سر همه چشمت چون زره

گه فرق تا قدم همه‌گوشست چون سپر

گر بوالبشر لقب‌ نَهَمت بس شگفت نیست

کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر

تو مرکز وجودی و لابد به سوی تو

مایل شود خطوط شعاعی ز هر بصر

همچون خطوط قطرکه بر سطح دایره

ناچار از آن بود که به مرکز کند گذر

فصاد روز جود تو آن را که رگ زند

مرجانش جای خون جهد از جای نیشتر

در عهد دولتت نگدازد ز غصه‌کس

جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر

گرچه درین گداختن از اصل حکمتی است

کافزون شود ز دیدن او خلق را عبر

خواهی به خلق باز نمایی‌که مرد را

در زجر جسم اجر روانست مستتر

فرهاد بیستون را از پیش برنداشت

تا از خیال شیرین نگداخت چون شکر

تا مرد حق‌پرست ز طاعت نکاست تن

روحش نشد ز عالم لاهوت باخبر

آن نص مصحفست ‌که یک نفس در بهشت

نارد گذشت تا نکند جای در سقر

در نافهٔ غزال‌گیاهی نگشت مشک

تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر

تا دانه تن نکاهد اول به زیر خاک

آخر به باغ می‌نشود نخل بارور

ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاک

تاکز بریدنش شود انگور بیشتر

وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت

رنج هزار ساله‌ کی از دل‌ کند به‌در

چون چهر شه نیابد در روشنی‌کمال

تا همچو تیغ شه نشود کاسته قمر

در بزم خواجه‌کس ز سعادت نیافت بار

تا همچو حلقه بر در طاعت نکوفت سر

فولاد تا نگردد زاتش‌ گداخته

کی بهر دفع خصم شود تیغ جان ‌شکر

خاک سیاه تا نخورد صدهزار بیل

کی مغرس شجر شود و منبت زهر

از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح

کی مستجاب‌گردد نفرین لاتذر

موسی نکرد تا که شبانی شعیب را

در رتبه ‌کی ز غیب رسیدیش ماحضر

عیسی ندید تا که دوصد ذلت از یهود

کی صیت‌ ملتش به جهان ‌گشت مشتهر

تا خاکروبه بر سر احمد نریختند

زین خاکدان نشد به سوی عرش رهسپر

تا مرتضی به عجز در نیستی نزد

هستی ز نام وی نشد اینگونه مفتخر

درکربلا حسین علی تا نشد شهید

کی می‌شدی شفیع همه خلق سر به‌سر

ای خواجه‌یی که حزم تو نارسته از زمین

یاردکه برگ و بار درختان‌کند ثمر

ای مهری‌که نطفهٔ اطفال در رحم

گویند شکر جود تو ناگشته جانور

برجیست آفرینش و درجیست روزگار

آن برج را ستاره و آن درج را گهر

این سال چارمست‌ که دور از جناب تو

هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر

دیو غمم به ملک سلیمان اسیر داشت

هدهدصفت ازان زدمی بر به خاک سر

وز طلعتت چو چشم رمد دیده ز آفتاب

محروم داشت چشم مرا چرخ بدسیر

تاج خروس بد مُژَگانم ز خون دل

تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر

چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت

کرده در آن خیال تو چون مصطفی مقر

منت خدای را که چو بلبل به شاخ گل

اکنون سرود وصل تو خوانم همی زبر

خاک ره تو سرمهٔ مازاغ گشت و باز

روشن شد از جمال توام چشم حق‌نگر

تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب

گاهی بخار خشک جهدگه بخار تر

از آن بخار خشک بزاید همی نسیم

وز این بخار رطب ببارد همی مطر

جزکام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا

از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر