گنجور

 
قاآنی

از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر

من‌ پاسدار آنک آن مه ‌کند گذر

هردم به خویشتن‌گویان به زیر لب

کایدون شب مرا طالع شود سحر

بربوی آنکه ‌کی خورشید سر زند

می‌رفت وقت من با بوک و با مگر

بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم

وز روشنان چرخ در چشم من سهر

بس فکرها که‌ کرد اندر دلم‌ گذار

بر طمع اینکه یار بر من‌ کند گذر

گردون باژگون بر من نمود عِرض

از سیر دم به دم بس‌اگونگو صور

تمثالهای نغز بارو‌ی تابناک

آورد نو به نو از پشت یکدگر

گفتی نشسته‌اند در آبگون غراب

خوبان قندهار ترکان غاتفر

کیوان نموده چهر چون پیر منحنی

بهرام تفته رخ چون ترک کینه‌ور

ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو

آن ارغنون به ‌کف این طیلسان بسر

ماهی و گاو را جایی شده مقام

خرچنگ و شیر را سویی شده مقر

هم خوشه هم بره بی‌دانه و سُروی

هم‌کژدم و کمان بی‌چشم و بی وتر

نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف

آن رامح این به‌عزل آن ساکن این‌ بپر

گردان بنات نعش ‌گر‌د جدی چنانک

افلاک را مدار پیرامن مدر

گفتی‌که آسمان‌گردیده آسکون

زو ماهیان سیم آورده سر به‌در

یا نی یکی ارم آکنده از سمن

یا نی یکی صدف آموده از دُرر

من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم

تاکی زمان هجر آید همی به‌سر

تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین

ناگاه بر فلک برخاست بانگ در

زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا

آسیمه سر دوان رفتمش ‌بر اثر

هم برگمان غیر اندر دلم هراس

هم با خیال یار اندر سرم بط‌ر

با خوف و با رجا گفتم‌ کیی هلا

کاین ‌وقت ‌شب ‌گذشت ‌نتوان به بوم و بر

دزدی و یا قرین در صلح یا به‌ کین

باری‌ که‌یی چه‌یی بنمای و برشمر

با خشم‌ گفت هی هوش حکیم بین

کا-‌ه‌از آشنا نشناسد از دگر

بگش‌ای در مایست تا بنگری‌که‌کیست

ای دلت منتظر ای جانت محتضر

در باز کردمش حیران و تن زده

تا بنگرم‌ که‌ کیست آن دزد خانه‌بر

چون بنگریستم دزدیده زیر چشم

دیدم ‌که بود یار آن ترک سیمبر

از شو‌ق مقدمش چرخی زدم سه چار

می‌خواست از تنم ‌کردن روان سفر

گفتم به چشم من بخ‌بخ درآ درآ

ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر

بردمش در وثاق‌ گفتمش از وفاق

هان برفکن‌کله هین برگشاکمر

بنشست و برفکند از روی دلبری

زان چهر دلستان آن زلف دل‌شکر

گفتی طلوع‌کرد در آن فضای تنگ

یک چرخ مشتری یک آسمان قمر

خالش به تیرگی آزرم زنگبار

چهرش به روشنی آشوب‌ کاشغر

قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه

این ماه سرو چرخ آن سرو ماه‌بر

از زلف خم به‌خم یک شهربند ه دام

از چشم باسقم یک دهر شور و شر

سنگیش در بغل باغیش در رخان

کوهیش در ازار موییش در کمر

لب یک ‌بدخش لعل خط یک تتار مشک

لعلی‌ گهرفشان مشکی قمر سپر

رخسار و زلف او جبریل و اهرمن

گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر

یاقوت را بود گر نیشکر بدل

جبریل را بودگر اهرمن به بر

چشمش‌ گه نگه‌ گفتی‌ که بسته است

در هر سر مژه صد جعبه نیشتر

مطبوع و دلربا از فرق تا قدم

منظور و دلنشین از پای تا به سر

شاید که تاجری از شرم پیکرش

در پارس‌ ناورد دیبای شوشتر

باری نگار من ننشسته بر بساط

گفتا شراب سرخ آور به جام زر

داری به چهر من تاکی نظر هلا

برخیز و برفکن درکار می نظر

بی‌نقل و بی‌نبید دل را رسد حزن

بی‌جام و بی‌قدح جان را بود خط‌ر

گرچه بودگنه مندیش‌ و می بده

با فضل‌ کردگار جرمست مُغتفر

برجسته در زمان آوردمش به پیش

زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر

زان می‌که مور ازو گر قطره‌یی خورد

در حمله برکند چنگال شیر نر

زان می ‌که گر فروغش‌ افتد به شوره‌زار

خاکش شود سمن سنگش شود گهر

زان می ‌که جسم ازو یکسر خرد شود

نارفته در گلو نگذشته در جگر

وان رشک حور عین از شیشه ی بلور

در جام زر فکند آن لعل معصفر

چون خورد ساغری پر کرد دیگری

بر من بداد و گفت ای مرد هوشور

از می شدن خراب آید نکوترم

چون منقلب بود اوضاع دهر در

بگذشته زان ‌که مرد اندر طریق فقر

مقبول‌تر بود چندان‌که بی‌خبر

مظور چون یکیست از این همه برون

با این رمه چری تاکی به جوی و جر

تن خانه فناست ویران شدنش به

جان آیت بقاست آباد خوبتر

در پیش عاشقان هستی بود و بال

درکیش بیدلان مستی بود هنر

تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو

زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر

در عالم بقا بس عیشها کنی

بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر

از خویش درگذرگر یار بایدت

تا هستی تو هست یارست مستتر

در جلوه‌‌گاه دوست بود توشد حجاب

این پرده برفکن آن جلوه درنگر

از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا

گر در حریم دوست بایدت مستقر

وارستگی بهست از قید کفر و دین

وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر

زین چار مادرت باید گریختن

خواهی‌مسیح‌وش‌ گر رفت زی پدر

هرکس طلب‌ کند با یار خرگهی

وصل مدام را در شام و در سحر

سودای عم و خال دارد همی وبال

برخیز و از جهان بگریز و از پسر

وارستگان نهند بر فرق چرخ پای

آزادگان زنند با آفتاب بر

وارسته در جهان دانی‌کنون ‌کی است

مولای نامدار دستور نامور

گردون هنگ و هش دریای عز و مجد

گیهان داد و دین دنیای فال و فر

آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان

چون روح در بدن چون نور در بصر

جودش چو فیض ‌ابر نازل به ‌خار و گل

فیضش‌چو نور مهر شامل‌به خشک و تر

ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق

از ملک جاه او شبریست بحر و بر

نفس شریف اوست گر هیچ جلوه‌کرد

تأیید آسمان در کسوت بشر

هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک

امروز خلق را باشد همی پدر

بر یاد قهر او سم زاید از عسل

وز باد مهر او گل روید از حجر

با ابر دست او ابرست چون دخان

با بحر طبع‌ او بحرست چون شمر

در حفظ مملکت ‌کلکش قو‌یترست

از رمح سام یل از تیر زال زر

او قطب وقت و دهر گردان به‌گرد او

چونان‌ نه فلک پیراهن مدر

دل در هوای او نیندیشد از جنان

جان با ولای او نهراسد از سفر

بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا

بر هرچه حکم اوست اذعان‌کند قدر

آنجا که قدر اوست‌ گردون بود زمین

آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر

با عزم ثاقبش‌ صرصر بود گران

با رای روشنش‌ انجم بود کدر

در حفظ تن بود نامش به روز کین

بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر

آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان

آنجاکه‌کلک اوست از ظلم نی خبر

در عهد عدل او اندر تمام ملک

جایی نمانده است از ظلم وکین اثر

کلب ه‌گ‌ثث‌ «- است تا روز وایسیا

میزان داد و دین رزّاق رزق بر

ای صدر راستین ای بدر راستان

کز وصف ذات تو عاجز بود فکر

ایدون‌که درکف یزدان ودیعه هشت

آمال انس و جان ارزاق جانور

دورست‌ چون منی‌ ،‌ هشیار نکته‌ دان

در عهد چون تویی بردن چنین خطر

با آن‌که در سخن همواره ‌کلک من

ریزد به یک نفس یک آسکون غرر

گاه حساب مال صفرست دست من

بر عیش سالیان زان نبودم ظفر

ارجو که جود تو آسوده داردم

از فکر آب و نان از یاد خواب و خور

تا در جهان رود از مهر و مه سخن

تا در زمین بود از آب و گل ثمر

جان عدوی تو از اشک دیده‌ گل

جاه حبیب تو از اوج ماه بر