گنجور

 
قاآنی

هرکرا دل سپیدکار بود

با سیه طرگانش یار بود

شود از قیدکفر و دین آزاد

بسته هر دل به زلف یار بود

به کمند بتان گرفتارست

زی من آن‌کس ‌که رستگار بود

چون به کاری نهاد باید دل

خود ازین خوبتر چکار بود

زنده‌یی را که میل خوبان نیست

مرده است ارچه زنده‌وار بود

تجربت رفت و جز به عشق بتان

مرد را فوت روزگار بود

خاصه چون یار من که از رخ و زلف

رشک‌کشمیر و قندهار بود

چین زلفش حصار ماه و به حسن

شور چین فتنهٔ حصار بود

گرد رخ زلفکانش پنداری

روم محصور زنگبار بود

یا همی صف‌ کشیده بر در چین

از دو سو لشکر بهار بود

قامتش یک بهشت سرو و به سرو

کی شقیق و بنفشه یار بود

عارضش یک سپهر ماه و به ماه

کی زره زلف مشکبار بود

لبش اهواز نیست لیک در او

شکر و قند بار بار بود

چشمش آهوست در نگاه اگر

دیدی آهو که جان‌شکار بود

زلفش افعی بود گر افعی را

هیچگه لاله درکنار بود

چشم او کافر آمدست و چسانش

تکیه بر تیغ ذوالفقار بود

ور همی نرگسست از مژه چون

گرد نرگس دمیده خار بود

لب او لعل و لعل کس نشنید

صدف در شاهوار بود

غبغبش چاه‌گفتم ار به مثل

چاه را ماه در جوار بود

رخ او لاله است و این عجبست

کز رخش لاله داغدار بود

تخم فتنه است خال و در ره دل

رخ رنگینش فتنه‌زار بود

دیدم آن چهر و زلف و دانستم

صبح را پرده شام تار بود

بجز از چشم او ندیده‌کسی

ترک بی‌باده در خمار بود

وصف چهرش نگفته دفتر من

همچو ارژنگ پرنگار بود

به لب لعل او اشارت‌کرد

کلک من زان شکرنثار بود

وصف چشمش نموده‌ام زانرو

سخنم سحر آشکار بود

دیده روی ستاره کردارش

چشمم از آن ستاره بار بود

به خیال دو زلف و سبز خطش

خاطرم پر ز مور و مار بود

فکر مژگانش در دلم بگذشت

سینه‌ام زان سبب فکار بود

دیدم آن روی‌ کاو مرا دیگر

نه‌ گلستان نه نوبهار بود

کز بهار و چمن فراغت نه

هرکرا چشم پرنگار بود

کی چمیدن‌کند چو قامت یار

سرو گیرم به جویبار بود

کی دمیدن‌ کند چو طلعت دوست

لاله ‌گیرم‌ که در ایار بود

کی بود همچو ترک من خندان

کبک‌ گیرم به ‌کوهسار بود

کی خرام آورد چو دلبر من

گیرم آهو به هر دیار بود

‌گفتم از چشم همچو اوست گوزن

کی قدح‌گیر و میگسار بود

در خرامست‌گر تذرو چو دوست

کی زره‌پوش و کین‌گذار بود

ترک من نوش جان و نوش لبست

خاصه وقتی‌که باده‌خوار بود

وقتی ار شورشی‌کند سهلست

کانهم از تلخی عقار بود

کبک‌وگور وگوزن‌و نیک تذرو

یار خوشتر ز هر چهار بود

گلشنی نوشکفته است و لیک

هرکنارش دو صد هزار بود

سر نهد در کف ارادت او

هر کرا در کف اختیار بود

دلفریبست گاه بردن دل

حیله‌پرداز و سحرکار بود

زره رستمست زلفش و دل

همچو خود سفندیار بود

سنگ در سنگ سنگ در دل کوه

واو بر این هر سه کامگار بود

لیک سنگش به زیر سیم نهان

کوه سیمینش در ازار بود

کشد این‌کوه را به هر طرفی

با میانی ‌که موی‌وار بود

تن ما نیست آن میان نحیف

اینقدر از چه بردبار بود

وین عجب‌کش‌گه خرام آن‌کوه

همچو سیماب بیقرار بود

راست پنداری از نهیب ملک

پیکر خصم نابکار بود

دادگر آفتاب ملک و ملک

کش فلک خنگ راهوار بود

شاه فیروز فر فریدون شه

کافریدونش پرده‌دار بود

آنکه در پیش شیر شادروانش

بی‌روان شیر مرغزار بود

روز کین از سنان نیزهٔ او

جرم‌ گردون به زینهار بود

هرکجا تافت رای روشن او

قرص خورشید سخت تار بود

بخت او را اگر کنند لبوس

فر و اقبالش پود و تار بود

عدل او دهر را شدست پناه

تیغ او ملک را حصار بود

چون ز آهن‌کند حصارکسی

لاجرم سخت استوار بود

منصب خود به تیغ او سپرد

اجل آنجاکه‌کارزار بود

جان کش از دست تیغ او نبرد

خصم اگر یک اگر هزار بود

کوه بینی درون بحر چو او

درکفش گرزگاوسار بود

آفتابیست بر سپهر برین

چون به خنگ فلک سوار بود

با کف درفشان بود چو سحاب

چون که بر تخت روزبار بود

عالمی را یسار داده یمینش

که یمینش جهان یسار بود

جام بلور در کفش ‌گویی

آفتابی ستاره‌بار بود

ابر جوشنده‌ایست ناشرگنج

گر به رامش درونش یار بود

ببر کوشنده‌ایست ناهب جان

چون خداوند گیرودار بود

بحر آنجا همی‌کند افغان

چرخ اینجا به زینهار بود

معدن آن‌جا فقیر و مفلس گشت

دشمن اینجا ضعیف و زار بود

اندرین ‌‌هر دو وقت ‌دشمن ‌و دوست

لاجرم صاحب اقتدار بود

دوستان بر به تخت دارایی

دشمنان بر فراز دار بود

زر به هر جا بود عزیز آید

جز که در دست شاه خوار بود

عدل او را درون چشم فتن

اثر برگ کوکنار بود

دشمن‌ گوهرست و سیم‌ کفش

چون‌ که بر تخت زرنگار بود

عالم خلق را چو درنگری

از وجود وی افتخار بود

وصف او کس یکی ز صد نکند

وقتش ار تا صف شمار بود

لیک قصد من آنکه داند خلق

کز مدیح ویم دثار بود

نه فلگ را به‌گرد مرکز خاک

تا روان روز و شب مدار بود

بر سر خلق و حکم جاویدان

حکم‌فرما و تاجدار بود