گنجور

 
قاآنی

فلک‌ خورشید و جنت حور و بستان یاسمن دارد

عیان این هرسه را در یک‌گریبان ماه من دارد

یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید

یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد

قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی

چه جای قامت چوبی ‌که شمشاد چمن دارد

کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر

عقیقی‌ کز یمن خیزد شقیقی‌ کز دمن دارد

سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد

شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن‌ دارد

به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید

به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد

عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین

عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد

قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان‌ گلگون

دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد

تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید

دلم زان بی‌نشان آمد که ذوق آن دهن دارد

بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ ‌گیسو

ندیدم‌ کس ‌که یزدان را اسیر اهرمن دارد

ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمران‌گوید

روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد

شکر را زان همی نوشم‌ که طعم آن دهان بخشد

سمن را زان همی بویم‌که رنگ آن بدن دارد

به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد

به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد

لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.

قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد

ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم

که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد

لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد

گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد

شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی

که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد

فری زان زلف قیرآگین‌ که بندد پرده بر پروین

تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد

کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب‌ کان مه

به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد

سرانگشان من هرگه‌که با زلفش‌کند بازی

همه بند و گره‌ گیرد همه چین و شکن دارد

شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان

دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد

گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد

گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد

هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد

هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد

الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش

ندانستی‌ که آن هندو هزاران مکر و فن دارد

خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی

که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد

دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه

که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد

حسن‌خان میر دریا دل جواد و باذل و بادل

که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد

به‌ گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری

شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد

در ایمن چون سنان‌گیرد حوادث را عنان‌گیرد

در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد

نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید

توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد

امیرا می‌نیارم‌گفت مدحت خاصه این ساعت

که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد

تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری

کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد

ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند

که زالی بیع یوسف را به‌کف مشتی رسن دارد

مرا بیت‌الشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت

به جان بیت‌الشرف را بدتر از بیت‌الحزن دارد

به چشم خویش می‌بینم ‌که ‌گردون از فراق تو

ز اشک لاله‌گون دامان من رشک دمن دارد

ز هجر خویش چون دانی‌که قاآنی شود فانی

به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد

چه باک ار با تواش‌ گردون اسیر و مبتلا سازد

چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد

اسیری ‌کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد

غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد

قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل

که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد