گنجور

 
قاآنی

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد

وان با کرب و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز

مه رفت و خرافات گزافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد

هنگام بساط شغب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد

عابد که به مسجد ز سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار

شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار

زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق

سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم و گذاریم

سر در کف آن پای که تا دیر مغان رفت

یعنی به در قبلهٔ عالم‌، شه آفاق،

سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت

ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین

هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت

چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم

خوناب جگر ما را از دیده روان رفت

گلچهربُتا، بادهٔ ‌گلرنگ بیاور

ما را نه جز آن قسمت بر آب رزان رفت

مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید

وآگه نه اگر دی شد و گر فصل خزان رفت

پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت

ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت

یاقوت روان‌خیز مرا قوت روان دار

ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رفت

در مشرب چشم و لب تو باده حرامست

آن را که‌ کشد جام ز غم، خط امان رفت

ای ترک کماندار که پیکان نگاهت

از راه نظر، ما را تا جوشن جان رفت

تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان

وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت

از موی میان‌، کوه سرینت بوَد آون

پیوند چنین مو را، با کوه، چه سان رفت؟

هر گه نگرم کوه تو، چون چشمه که در کوه-

بینند که از حسرت، آبم ز دهان رفت

بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم

پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت

نَشْگِفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد

پیری چو منی را که به سر، چون تو جوان رفت

پیش آی و بهِل تا لب لعل تو ببوسم

کاندر غمت از جان و تنم تاب و توان رفت

ای ماه زمین، بوسه دریغ ار نکنی به

زان لب‌ که درو مدحتِ دارای زمان رفت

دارای جوانبخت، محمدشه غازی

کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت

شاهی‌که ز عدلش‌، به چرا بی‌ژم و وحشت

آهوبره در خوابگه شیر ژیان رفت

ببریست عدوخوار، چو در رزم عنان داد

ابریست‌ گهربار، چو در بزم چمان رفت

تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال

بایدش فراتر ز بر کاهکشان رفت

جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند-

پرّنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت

تیغش به وغا، گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت-

چونست‌ که بایدش پی غارت جان رفت

در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد

الّا که خرابی همه بر معدن و کان رفت

چون نعره‌ کشد کوسش، در هقعه ز بیمش

از جان بداندیش، بر افلاک فغان رفت

هرجا که پی رزم‌ کند عزم به رغبت

سوزنده‌جحیمیست ‌که بایمش قران رفت

ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت

مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت

آن روز که می زد ازلی نقشِ دو گیتی

بر رزق دوگیتیش‌ کف راد، ضمان رفت

شاها ملکا دادگرا مُلک‌ستانا

ای‌ کایتِ حُکمت به‌همه‌ کون و مکان رفت

اوصاف جلال تو نهشتند به جایی

کانجا نتوان هرگز با پای‌ گمان رفت

تا هست جهان، شاه جهان باش که ‌گیتی

با عدل تو اش، مسخره بر باغ جنان رفت