گنجور

 
قاآنی

عیدست و جام زرنشان از می‌گران‌بار آمده

هر زاهدی دامن ‌کشان در دیر خمار آمده

زاهدکه‌کرد انکار می حیرت بدش ازکار می

از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده

عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان

با قدُ چون سرو روان بر طرف ‌گلزار آمده

گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او

اندر خم‌ گیسوی او دلها گرفتار آمده

برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود

تفریح روح از می بود هرگه‌ که افکار آمده

می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن

زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده

آن لجهٔ سیماب بین آن آتشین‌گرداب بین

آتش میان آب بین هردم شرربار آمده

عید مبارک ‌پی نگر رخشنده جام می نگر

نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده

چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان

از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده

نایی که بستد هوش نی‌گفتا چه اندرگوش نی

کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده

بربد به‌ کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر

می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده

بیجادهٔ‌کانی است می یاقوت رمانی است می

لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده

از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابنده‌سر

خورشید گویی جلوه‌گر بر چرخ دوار آمده

خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده

فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده