گنجور

 
قاآنی

دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان

یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمان‌ران

یکی سلطان‌حسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا

یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان

مر آن‌ کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو

مر این‌یک پور دستان را ببندد در وغا دستان

ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر هم‌پایه

ز داد این چکاوک را نگر با باز هم‌دستان

ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی

ز بذل این عری‌گشتند خلق از جامهٔ خلقان

ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا

در آرد این ‌سر نُه ‌چرخ را چون ‌گوی در چوگان

اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر

قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان

نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی

نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان

ز جود بی‌حساب آن روانی نیست پژمرده

ز عدل بی‌قیاس این نباشد خاطری پژمان

به ترک حکم آن‌ ترک فلک دارد غم تاریک

خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان

ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد

ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان

بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر

بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان

ز وقر حزم آن باشد به ‌گیتی خاک را رامش

ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران

بود بر خوان آن از ریزه‌خواران صد به‌از حاتم

بود برکاخ این از زله‌جویان صد به از قاآن

ببرد آن قبای ایمنی بر قامت‌گیتی

بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان

نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد

کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔ‌کیوان

اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن

وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان

گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر

نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان

ببرّد آن به هندی تیغ رومی ‌جوشن قیصر

بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان

همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل

نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان

شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر

شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان

مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش

مر این را هست خنگی بادرفتار آتشین‌جولان

ابا تازی‌نژاد آن نباشد وهم هم پویه

ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان

عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه

سخای طبع این بحری ولیکن بحر بی‌پایان

ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر

ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان

مر آن‌یک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی

مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان

هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن

هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان

به خاک آن‌ کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم

به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان

ز تف قهر آن خیزد به ‌گردون شعلهٔ آتش

ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان

به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی

دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن ‌گویان

که من از فارس ‌گردیدم ز اشفاق مهین داور

کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان

اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماه‌گردیدم

وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بی‌نقصان

وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک

وگر هم مهر بودم مهر بی‌کس شدم اینسان

اگر خاور خدا بودم خداوند جهان‌گشتم

وگر بودم خداوند جهان‌گشتم فلک سامان

اگر ببری بدم‌ گشتم ز عونش ببر اژدرکش

اگر ابری بدم‌گشتم ز فیضش ابر در باران

غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه

که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان

حبیبا چون ز مدح ‌آن دو دارا دم نشاید زد

ز دارای جهانشان مسأ‌لت ‌کن عمر جاویدان

الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده

الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان

بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت‌ گیتی

بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ‌ گیهان

 
 
 
عنصری

سپهسالار لشکرشان یکی لشکر کاری

شکسته شد از و لشکر ولیکن لشکر ایشان

فرخی سیستانی

چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان

که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان

بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت

بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان

بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت

[...]

عسجدی

خجسته دولت عالی همین کرد ای ملک پیمان

که فتحی نو دهد هر روز از یک گوشه کیهان

فرود آرد سپاهت را به گرد کشور عاصی

برآرد گرد از آن کشور بسوی گنبد گردان

برانگیزد ز شادروان سپاه پادشاهی را

[...]

ناصرخسرو

چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان

به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران

ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟

چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟

گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی

[...]

منوچهری

چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش

چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه