گنجور

 
قاآنی

در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام

هر کس صنمی دارد گلچهر و گل‌اندام

هر شام‌کشد تنگ در آغوشش تا صبح

هر صبح زند چنگ به‌گیسویش تا شام

من یار ندارم چکنم جز که خورم غم

یارب چکنم‌کاش نمی‌زاد.مرا مام

دانند حسودان‌که من از رشک به جوشم

هرگه‌که دلارام شود با دگری رام

آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند

کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام

آن ترک خطا راکه ز ما می‌نکند یاد

وان ماه ختن راکه ز ما می‌نبرد نام

دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید

بوسی‌که از آن پر ز شکر گشت در و بام

وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده

بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخ‌گلفام

پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک

گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام

رخشان‌ دو ر‌خش ‌همچو پر از زهره یکی چرخ

رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام

مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز

از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام

او خفت و حریفان به‌کنارش بغنودند

ز آغاز توان یافت ‌که چون بود سرانجام

چون من شنوم این سخنان را بخروشم

وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام

نه قدرت و زوری ‌که بریزم همه را خون

نه تاب و توانی ‌که بدوزم همه را کام

آوخ ‌که شدم پیر به هنگام جوانی

از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام

نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل

نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام

شب نیست‌ که از غصه به دندان نگزم لب

دور از لب و دندان جوانان دلارام

قانع نبود غیر من از یار به بوسه

چونست ‌که من راضیم از دوست به دشنام

نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری

در بزم من از میل طبیعت بنهد گام

نه عربده دانم‌ که چو ترکان سپاهی

با لاله‌رخی ساده شوم رام به ابرام

نه پیشه‌ورم تا که زر و سیم‌ کنم‌ کسب

نه پیله‌ورم تاکه زر و سیم کنم وام

یک چاره همی دانم و آن چاره همینست

کامشب نزنم چشم بهم تا به ‌گه شام

مدحی بسزا گویم و فردا به‌ گه بار

خوانم بر دادار جهان داور اسلام

جمجاه محمّد شه غازی‌ که ز سهمش

سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام

از عیب هنر آرد بی‌ منت اعجاز

از غیب خبر دارد بی‌زحمت الهام

ای خشم توگیرنده‌تر از پنجهٔ شاهین

وی تیغ تو درنده‌تر از ناخن ضرغام

نام تو پرستند چه در هند و چه در چین

مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام

رخت ظفر آنجاست ‌که بخت تو نهد تخت

سِلک گهر آنجاست که ‌کِلک تو نهد گام

جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز

مهمان تو هستند به پیکار دد و دام

نشگفت‌ که دریا نزند موج ازین پس

از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام

اصنام مگر رخ به‌کف پای تو سودند

کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام

آلام اگر تقویت از مهر تو جویند

تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام

اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند

والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام

اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند

هرگز نبود فایده در فطرت اقلام

اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند

بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام

اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند

ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام

اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند

ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام

اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند

کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام

چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی

تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام

گر مقسم ارزاق ‌کسان جود تو بودی

درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام

اجرام فلک با تو همه متفق آیند

هر روزکه عزم تو به‌کاری‌کند اقدام

افراد جهان سر بسر اقرار نویسند

هر وقت‌که رای تو به رازی دهد اعلام

تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند

برداشت قضا قوت‌ گفتار ز انعام

تا جانوران بر در جاه تو گرایند

بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام

شمشیر تو شیری‌که ز تن دارد بیشه

پیکان تو پیکی ‌که ز مرگ آرد پیغام

چرخست‌ کمان تو ازینروی بود خم

رزقست عطای تو ازینروی بود عام

جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید

ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام

قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد

هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام

تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد

تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام

چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی

چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام