گنجور

 
قاآنی

دیشب به شکل جام نمود از افق هلال

یعنی به جام باده ز جان دورکن ملال

دوشینه ماه روزه به پا موزه درکشید

وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال

وامد مه مکرم باکوس و باعلم

بهروزی از یمینش و پیروزی از شمال

آن مه‌ گشاده بود خدای از بهشت در

وین مه‌گشوده‌اند بهشی‌وشان جمال

خلقی شدند دوش به مغرب هلال جوی

واندر فکنده غلغله ازگونگون سوال

آن‌گفت مه چگونه‌ضعیف‌است‌یا قوی

وین گفت در کجا به جنوبست یا شمال

من هم به یاد ابروی جانان خویشتن

می‌ برشدم به بام‌ که تا بنگرم هلال

کامد هلال ابرویم از دور خیر خیر

گفت ای هلال جو نکنم مر ترا حلال

ابروی من نبینی و بینی هلال عید

در دل وفا نداری و در دیده انفعال

خواهی همین زمان‌که ترا با هلال نو

سازم به نعل کفش لگدکوب و پایمال

گفتم بتا جای رهی ظنّ بد مبر

کز ظنّ بد نخیزد چیزی به جز نکال

بالله خیال ابروی تو بود در دلم

دیدم به ماه نو که مجسم شود خیال

عمریست تا به حرمت ابروی و زلف تو

هرجا خمیده‌ایست نکو دارمش به فال

بر سینه می‌نویسم پیوسته نقش نون

بر دیده می‌نگارم همواره شکل دال

داند خدای من‌ که به جان در نشانمش

هرچ آن به چعزی از تو توان ‌کمردن مثال

از عشق عارض تو پرستم همی قمر

بر یاد قامت تو نشانم همی نهال

خندید و نرم نرم همی‌گفت زیر لب

کاین مرد پارسی دل ما برد زین مقال

این‌گفت‌و شد به‌حجره و بنشست‌و خواست می

زآن زر دمی‌ که عکسش زرین کند سفال

جست‌و دویدو رفت‌و می آورد و دادو خورد

مرغی شد از نشاط و برآورد پر و بال

گه ‌وجد و گه سماع و گهی رقص و گه طرب

گه ناز وگه عتاب وگهی غنج وگه دلال

گفت این زمان وظیفه چه بر من نهاده‌ای

بنمای پیش از آنکه به هجران‌ کشد وصال

گفتم هزار بوسه ترا نذرکرده‌ام

نیمی به‌روی و موی تو نیمی به خط و خال

گفت ارچه این چهار لطیفند و زودرنج

چندین عتاب بوسه نیارند احتمال

لیکن دریغ نیست مرا بوسه از لبی

کارد هماره مدح خداوند بیهمال

فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود

آسایش زمانه و آرایش‌کمال

فخرالانام حاجی آقاسی آنکه هست

در مهر او سعادت و در کین او نکال

گر حب او گناه بود حبّذا گناه

ور مهر او ضلال بود فرّخا ضلال

با پاس او ریاست‌گرک آید از بره

با عدل او حراست شیر آید از شکال

با مهر او ندیده تنی زحمت‌کرب

با جود او ندیده ‌کسی سبقت سوال

در مشت او نپاید همچون نسیم سیم

در چشم او نیاید همچون رمال مال

در پیش عفو عامش طاعت‌کم ازگنه

با جود دست رادش لؤلؤ کم از سفال

جز از طریق وهم نیایدکسش نظیر

جز بر سبیل عکس نبیند کسش مثال

بر نیک و زشت او را شامل بود عطا

برتر و خشک زانروکامل دهد نوال

ابرست در عطیه و بحرست در درون

خاکست در تواضع و چرخست در جلال

انوار مهر راست برای وی اقتران

تا‌یید چرخ راست به بخت وی اتصال

از بود اوست صورت ابداع را فروغ

از رای اوست‌ گوهر افضال را کمال

چونین‌که بخت اوست در آفاق لاینام

یارب به باد ملکش همواره لایزال

کز کلک اوست ساحت آفاق را قرار

کز فر اوست صفحهٔ امصار را جمال

ملت چو بخت او بود از بخت او سیمین

دشمن چو کلک او بود از کلگ او هزال

نبود ملک به چیزی اینست اگر بشر

کس را نبوده خصلت اینست اگر خصال

گردون ‌گرای‌ گردد با قدر او زمین

امکان‌پذیر آید با امر او محال

آنجاکه قدر اوست ندارد فکر محل

آنجاکه وصف اوست ندارد سخن مجال

گفتم‌که از مغایبه آیم سوی خطاب

تا چند در غیاب شوم محمدت سگال

دیدم‌که از مهابت شخص جلال او

اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال

سوی دعا شدم ز ثنا زانکه خوشترست

پایان این ثنا به دعا یابد اشتمال

چندان بقاش باد که در عالم وجود

یابد بقای او به بقای حق اتصال