گنجور

 
قاآنی

در ششم روز جمادی نخست اول سال

ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال

بر من ‌از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت

هیچ دیدی‌ که دو نوروز رسد اول سال

تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز

زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال

دو سر زلف پریشان را با هم پیوست

یعنی امسالت آشفته نگردد احوال

با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید

یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال

کف دستم را با سی و دو دندان بمزید

یعنی امسالت کف پر شود از در و لال

گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید

یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال

سود سیمین‌‌لب خود بر لب و ریشم یعنی

که لبالب شود امسالت از سیم جوال

زان‌ سپس‌‌ گفت‌ که می ارچه به شرعست حرام

لیک در عید پی ‌گفتن شعرست حلال

خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف

مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال

حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره

چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال

حور فردوس‌لقا زهره زهرا طینت

سارهٔ آمنه خو مریم میمونه‌ خصال

بسکه‌ با ستر و عفافست بسی ‌نیست عجب

کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال

آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند

خاک چون آب روان می‌نپذیرد اشکال

از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد

آب ‌گردد ز نهیبش جگر رستم زال

پرده پوش است ز بس عصمت او می‌ترسم

که‌گرش وصف‌کنم ناطقه‌ام‌گردد لال

زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن

برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال

نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین

کز چراگاه غزالان ختن باد شمال

دهر با همت او کمتر از آن نان‌ریزه است

کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال

دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست

شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال

هست‌ پنهان‌ چو خرد لیک‌ عیانست‌ کزوست

اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال

گر شود ابر کفش رشحه‌فشان بر گیتی

هفت دریا شود از یک نم او مالامال

بس شبیست‌ به ارزاق مقرر کرمش

که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال

ورنه دستی‌که نتابیده بر او شمس و قمر

کی توان‌ گفت ‌گشاید ز پی جود و نوال

پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی

با همه نورش هرگز نتوان دید جمال

حور فردوس به بزمی‌ که ‌کنیزان ویند

فخرها می‌کند ار استد در صف نعال

دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید

جام زرین شود از فیض ‌کفش جام سفال

عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف

گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال

ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول

نسبتی دارد مانا به خدای متعال

چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب

گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال

به دعا ختم‌کنم درج ثنا راکه مراست

در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال

تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق

چه‌به‌چشم‌سر و چه‌وهم‌و چه‌فکر و چه‌خیال

گوهر زندگی او که نهان از نظرست

باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال

جز به شادی نسپردم شب و روز ومه و سال

چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست

چه بود روزی پیروزتر از روز وصال

بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

از هری گر سوی اوغان شوی، ای باد شمال

باز گویی ز هری پیش ملک صورت حال

گویی: آن شهر، کجا بود دل بخت بدو

شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال

بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو

[...]

قطران تبریزی

چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال

داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال

باز رفته بکنار و شده آواره غراب

یافته شیر نیستان و شده دور شگال

ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف

[...]

سوزنی سمرقندی

حاجب بوم یکی از سپید است بفال

. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال

خاصه را صید گرفتار میان چنگال

عامه مردم را داده از آن صید حلال

انوری

ای ترا کرده خداوند خدای متعال

داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال

حق آنرا که زبر دست جهانی کردت

که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال

بکرم یک سخن بنده تامل فرمای

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه