گنجور

 
قاآنی

دو قلاع کفرند با هم مصاحب

یکی تیغ خسرو یکی‌کلک صاحب

یکی خرمن ظلم را برق خاطف

یکی‌کشتهٔ عدل را مزن ساکب

یکی ضبط ملک عجم را مزاول

یکی ربط دین عرب را مواظب

یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی

یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب

یکی حل و عقد اجل را ممارس

یکی رتق و فتق امل را مراقب

یکی زاهن و خود آهن دلان را

چو آهن‌ربا روز پیکار جاذب

یکی ملک اجلال را جم عادل

یکی قلک اقبال را یم واهب

یکی ابر باذل یکی ببر با دل

یکی غیث وابل یکی لیث ساغب

یکی رافع فاقه ازکف‌کافی

یکی دافع فتنه از سهم صائب

هرآنچ این‌کند با مخالف ز خامه

هرآنچ آن‌کند با معاند ز قاضب

نه باگله ذئبان‌کنند از براثن

نه با صعوه عقبان‌کنند از مخالب

یکی رایت مجد را چیست رافع

یکی آیت نجد راکیست ناصب

یکی با خطابش ثعالب ضیاغم

یکی با عتابش ضیاغم ثعالب

دوگوییست قاآنیا از دو بینی

یکی‌گوکه نبود دوگویی مناسب

زهی ز اهتزاز صبای قبولت

چه صابی صبی صاحب رای صائب

ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی

که جدوار روید ز نیش عقارب

بکاخت ز آمد شد اهل حاجت

نبیندکسی چین در ابروی حاجب

شکال از قبولت به هرماس چیره

حمام از خطابت به سیمرغ غالب

پلنگان به صحرا نهنگان به دریا

ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب

به توکج رود هرکه چون خط ترسا

بسوزاد قلبش چو قندیل راهب

به تن باز ناید ز انفاس عیسی

روانی‌که از رحمتت‌گشته خائب

ز مکتوبه‌یی داده‌کلکت جهان را

نظامی‌که شاهان دهند ازکتائب

بر رفته سقف سرای جلالت

فلک چیست دانی نسیج العناکب

کنی آنچه با نامه‌یی در معارک

کنی آنچه با خامه‌یی در محارب

نه ترکان توران‌کنند از عوالی

نه‌گردان ایران‌کنند از قواضب

به تعجیل مضراب در چنگ چنگی

بجنبد قلم‌گر به دست محاسب

محاسب نه یک تن همه اهل‌گیتی

نه یک روز تا روز محشر مواظب

مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد

اگر ماء جاری اگر طین لازب

قلم هرچه در دست بتوان‌گرفتن

ورق هرچه بهر نوشتن مناسب

به دیوان فضلت نیارندکردن

نه حصر محامد نه حد مناقب

زهی امر و نهی تو اندر ممالک

نفاذی که ارواح را در قوالب

در این مه‌که باشد عمل پارسا را

کهی لف شاره‌گهی قص شارب

ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما

گروهی ز می برخی از توبه تائب

چنان سردگیتی‌که با سیف قاطع

نگردد ز مرکب جدا پای راکب

چو مویی‌که در می‌فتد جرعه‌کش را

به خون سرشک اندران جسم ذائب

گران‌گشته بی‌بادهٔ صاف ساغر

بر آنسان‌که بی‌جان فرخنده قالب

چنان لعل دلبر بخندد صواعق

چنان چشم عاشق بگرید سحائب

کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله

زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب

همی هردم از برف زال زمانه

به عارض پریشان‌کند شعر شائب

مرا هست بی‌مهر ماهی‌که بر من

بود مهر آن ماه چون روزه واجب

دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی

دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب

به ایوان خرامد غزالی غزلخوان

به میدان شتابد پلنگی مغاضب

عذار فروزانش در فرع فاحم

سهیل یمانیست در لیل ضارب

به خون تن من خضیبش انامل

ز دود دل من وسیمش حواجب

غزلخوان غزالیست‌کزگرگ غمزه

کند صید غژمان هژبر محارب

مرا چون پری دیده دیوانه سازد

چوگردد پری‌وارم از دیده غایب

پریدوش چون مهرهٔ اختران را

برون ریخت از حقه چرخ ملاعب

چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه

ز چرخ معلق عیان شدکواکب

فروزنده دری در آن لیل اللیل

چو آویزهٔ در ز جعدکواعب

درآمد ز در آن بت مهر چهرم

پراکنده بر ماه مشک از دو جانب

خرامان و سرمست و مخمور و بیخود

شکسته‌کله تاب داده ذوائب

چو بنشست برخاستم از سر جان

سرودم‌که ای جان به وصل تو راغب

دراین فصل‌واین ماه‌و این وقت‌و این‌شب

من و وصل تو زه‌زه از این عجایب

فوالله ماکان من قبل هذا

فؤادی خبیراً بتلک الغرائب

لقد اسعف الدهرکل المقاصد

لقد انجح الجد جل المطالب

المت بنا نعمه الله بالحق

و همت و تمت علینا الرغائب

من الله مالت الینا الموائد

من‌الحق عالت علینا المواهب

تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل

من و روی تو خه‌خه‌ای دهر خاطب

شب و آفتاب آنگهی‌کوی مسکین

بیابان و آب آنگهی‌کام لائب

ز رویت چو روز است روشن‌که امشب

پس از صبح صادق دمد صبح‌کاذب

مراد من ایدون چه باشد مرادت

بگو ای مراد ترا طبع طالب

بگفتا یکی چامه خواهم ملفق

به وصف زمستان و تعریف صاحب

به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان

چو در دست بربط نوازان مضارب

به امداد آمه به نامه ز خامه

رقم‌کردم این چامهٔ نغز راتب

همی بارد از ابر بارنده راضب

چو از دست دستور واهب مواهب

فرو ریزد از این بخار مصاعد

لآلی چو ازکف رادش رغایب

بر اغبر هجوم آرد از ابر باران

چوگرد سرایش‌گه سان مواکب

سیه ابر برخیره‌گردید گریان

چو بدخواه جاهش ز فرط‌کرائب

هوا سرد شد چون دم خصم جاهش

که درگرم دوزخ بماناد واصب

خنک‌گشت عالم چو جسم خلیلش

که‌گلشن براو باد نار نوائب

شمر در بر آورد پولاد جوشن

چو برکین حضمان جاهش رکائب

چو جان بداندیش او در معارک

تن بینوایان نوان در مصاطب

شخ و تل‌گرنمایه آمد ز ژاله

چو از دست خدامش دامان‌کاسب

چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش

همی آب باران روان از مثاعب

درخشان به‌گردون ز هر سو بوارق

چو در بارگاهش عذارکواعب

خروشان همی رعد آمد پیاپی

چو در موکب اوکبوس‌کتائب

ز صرصر غصون‌گشت بی‌برگ چونان

که خصمش ز پرخاش جویان ناهب

چو دندان زیبا و شاقان بزمش

شب و روز باران تگرگ از سحایب

چو خصمش درختان بر افسرده چونان

که هنگام سختی ابی روح قالب

همی تا فلک را چو یاران مخلص

بود امتثال اوامرش واجب

وثاقش بود از وشاقان مهرو

مزین چو گردون به شام از کواکب

الا تاکه هرساله آید زمستان

ز مستان بزمش بلا باد هارب