گنجور

 
قاآنی

هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز

وامسال برآنم ‌که فزونتر دهد از پار

پار از من و از رندی من بودگریزان

و امسال ‌گریزد به من از صحبت اغیار

‌قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ

یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار

و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش

بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار

پارم همه می‌دید به‌کف شیشه و ساغر

وامسال مرا بیند با سبحه و دستار

پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب

می‌گفت پی بوسه مکوب این همه منقار

وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه

پیش آید تا بشنود آواز ستغفار

زهد منش از راه برون برده و غافل

کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار

حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک

امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار

حال من و آن ترک به یک جای نشسته

او روی به من‌کرده و من روی به دیوار

او سر ز در شرم فروداشته در پیش

چون‌کودک نادان بر استاد هشیوار

من چشم فراکرده و مژگان زده برهم

چون صوفی صافی به‌گه خواندن اذکار

بوزینه صفت‌ گاه نشستم به دو زانو

پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار

او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت

چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار

حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش

زین حیله مرا واعظکی‌کرد خبردار

یک روز به هنگام زدم گام به مسجد

کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار

صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن

پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار

بر رفته یکی واعظ محتال به منبر

زانگونه‌که بر طارم رز روبه مکار

گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین

گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار

از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده

چون‌گربه‌که موموکند از شهوت بسیار

وان جمله دهان در عوض‌گوش‌گشاده

کز راه دهانشان ره دل‌گیردگفتار

طاووس خرامان همه‌ حیران شده در وی

وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار

زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد

بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار

وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ

جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار

با او همه را انس عیان جای تنفر

او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار

من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم

گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار

هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست

کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار

من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق

تا هیچ ‌کسم می‌نشود واقف اسرار

کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر

چون‌گشت هماندم به جهان‌گردد سیار

گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر

فاسد شود کار و تبه‌ گردد کردار

از من برمد هرجا آهوی خرامیست

وانچیزکه آسان شمرم‌ گردد دشوار

ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه

با خویش توان رام نمودن بت عیار

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی

همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار

امروز به اقبال تو، ای میر خراسان

هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار

درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد

[...]

کسایی

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر

بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار

آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟

جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار

این دین هدی را به مثل دایره‌ای دان

[...]

فرخی سیستانی

ای آنکه همی قصه من پرسی هموار

گویی که چگونه ست بر شاه تراکار

چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی

گفتار چه باید که همی دانی کردار

ور گویی گفتار بباید ز پی شکر

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار

زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار

همواره سیه سرش ببرند از ایراک

هم صورت مار است و ببرند سر مار

تا سرش نبری نکند قصد برفتن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
منوچهری

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار

خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار

آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی

وز خوردن آن روی شود چون گل بربار

آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه