گنجور

 
فضولی

سرو را همچو قدت شیوه رعنایی نیست

این قدر هست که او مثل تو هرجایی نیست

سرو و گل تا ز قد و روی تو دیدند شکست

باغبان را سر و برگ چمن آرایی نیست

همدمی چون غم او نیست دم تنهایی

هر کرا هست غم او غم تنهایی نیست

ای دل از عاشقی از طعنه میندیش که ذوق

نتوان یافت ز عشقی که برسوایی نیست

ای که داری سر سودای تجارت بی نفع

هیچ سرمایه به از جوهر دانایی نیست

صبر در عشق تو کاریست پسندیده ولی

کرده ام تجربه کار من شیدایی نیست

مشو از دیده خونبار فضولی غایب

که درو بی گل روی تو شکیبایی نیست

 
sunny dark_mode