گنجور

 
فضولی

بهست گور و کفن از قبا و پیرهنی

که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی

به تیغ محنت شیرین‌لبان که دارد تاب

مگر زمانه بسازد ز سنگ کوه‌کنی

به پنبه‌های جراحت نهان چراست تنم

چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی

مرا مکش به جفا و ستم که می باید

ستمگری چو تویی را جفاکشی چو منی

خدای را مده آن زلف پرشکن بر باد

که منزل دل آشفته است هر شکنی

به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست

درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی

غم خط تو فضولی ز دل برون نکند

که هست جای چنان سبزه چنین چمنی

 
sunny dark_mode