گنجور

 
فضولی

گشت محرم در حریم وصل جانانم چراغ

آتشی از رشک زد در رشته جانم چراغ

رشته دارد در آتش می دهد هر لحظه یاد

زان رخ تابنده و زلف پریشانم چراغ

روز وصل ای لاله رخ داغی نهادی بر دلم

سوختی بهر شب تاریک هجرانم چراغ

در ره عشق از شب تاریک هجرانم چه غم

پیش ره بس برق آه آتش افشانم چراغ

با وجود ذوق وصل خود ز من هستی مجو

هست دیدار تو صبح و جان سوزانم چراغ

تا نبینم سوی غیر از شعله میل آتشین

بی تو هردم می کشد در چشم گریانم چراغ

سوخت صد پروانه را بر حال من دل هر کجا

بر زبان آورد شرح سوز پنهانم چراغ

در چراغ ما فروغی نیست شبها بی رخت

زانکه می گیرد ز آب دیده ما نم چراغ

شمع را دامن کش ای فانوس بنشان گوشه

کامشب از مه طلعتی دارد شبستانم چراغ

شام غم روشن نمی‌گردد فضولی خانه‌ام

گر فروزد چرخ از خورشید رخشانم چراغ