گنجور

 
فضولی

عکس لبت نمود دلم کرد خون قدح

دردا که کرد سوز درونم فزون قدح

بر باد داد رخت سرای سلامتم

یارب که چون حباب شود سرنگون قدح

نقش تو می کند رقم صفحه درون

پا می نهد ز دائره خود برون قدح

گردد مدام کف بلب آورده هر طرف

بر عقل روشن است که دارد جنون قدح

انصاف بر صفای دل صافیش که کرد

بهر لب تو ترک می لاله گون قدح

صیاد هوش و ره زن عقل است غالبا

آموختست از لب لعلت فسون قدح

غیر از قدح مجوی فضولی مصاحبی

زیرا که آگه است ز راز درون قدح