گنجور

 
فضولی

تنگ آمده بجلوه آهم فضای چرخ

خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ

بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا

گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ

با دود آه چون نکنم تیره چرخ را

با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ

پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین

باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ

از رشک ساکنان سر کوی آن پری

ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ

تنها نیم من از روش چرخ در بلا

وارسته کجاست ز دام بلای چرخ

گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار

هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ