گنجور

 
فیض کاشانی

جان نخواهد که شود ز آتش شوق تو خلاص

ماهی دلشده در بحر خیالت غواص

به هواداری تو شمع صفت از سر سوز

کردم ایثار تن خویش ز روی اخلاص

هم چو پروانه بر شمع جمال تو تمام

تا نسوزم نشوم ز آتش آن نشأه خلاص

کیمیای نظر آل نبی خاک مرا

زر خالص کند ار چند بود همچو رصاص

قدر این طایفه را تا نشناسد مؤمن

نشود در حرم حضرت حق خاص الخاص

قدر این قوم مقرب نشناسد عامی

بعد از این فیض مگو این سخنان جز به خواص

 
sunny dark_mode