گنجور

 
فیض کاشانی

دلم فدای امام زمان شد و جان نیز

ببین که آتش شوق امام چون شد تیز

فدای دوستی اهلبیت پیغمبر

هزار ساله عبادت به تقوی و پرهیز

غلام آن حضراتم که رهنما بودند

نه آن که زد به ضلال و عمی ره خود نیز

اگر امیر! خلافت نه بر مراد گذشت

تو در مقام رضا باش و از قضا بگریز

مرا اگرچه گنه بی‏حد است و طاعت کم

ولی ولای ولیّ خداست دستاویز

قسیم جنت و نار است مقتدای جهان

نه آن که آتش دوزخ برای او شد تیز

محبت نبی و آل او به گور برم

به آن ز دل ببرم حول روز رستاخیز

نقاب و پرده ندارد امام ما ای فیض

تو خود حجاب خودی از هوای خود برخیز

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

همی برآیم با آن که برنیاید خلق

و برنیایم با روزگار خورده کریز

چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان

چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز

عسجدی

نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز

یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز

مسعود سعد سلمان

مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز

ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز

انوری

چهار چیز همی خواهم از خدای ترا

بگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیز

به پات اندر خار و به دستت اندر مار

به ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز

ادیب صابر

زمن به قهر جدا کرد روزگار سه چیز

چنان سه چیز که مانند آن ندانم نیز

یکی لباس جوانی دوم امید و امل

سیم حلاوت دیدار دوستان عزیز

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه