گنجور

 
فیض کاشانی

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه‌های شوخ خود را چو به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی

دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت

به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی

همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکرفروشت دل “فیض” خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۸۰ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم