گنجور

 
فردوسی

بدان نامور گفت پاسخ شنو

یکایک ببر سوی سالار نو

بگویَش که زشت کسان را مجوی

جز آن را که برتابی از ننگ روی

سخن هرچ گفتی نه گفتارتست

مماناد گویا زبانت درست

مگو آنچ بدخواه تو بشنود

ز گفتار بیهوده شادان شود

بدان گاه چندان نداری خرد

که مغزت به دانش خرد پرورد

به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی

روان و خرد را پر آهو کنی

کسی کو گنهکار خواند تو را

از آن پس جهاندار خواند تو را

نباید که یابد برِ تو نشست

بگیرد کم و بیش چیزی به دست

میندیش زین پس برین سان پیام

که دشمن شود بر تو بر شادکام

به یزدان مرا کار پیراسته‌ست

نهاده بران گیتی‌ام خواسته‌ست

بدین جستن عیبهای دروغ

به نزد بزرگان نگیری فروغ

بیارم کنون پاسخ این همه

بدان تا بگویید پیش رمه

پس از مرگ من یادگاری بود

سخن گفتن راست یاری بود

چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج

بدانی که از رنج ما خاست گنج

نخستین که گفتی ز هرمز سخن

به بیهوده از آرزوی کهن

ز گفتار بدگوی ما را پدر

برآشفت و شد کار زیر و زبر

از اندیشهٔ او چو آگه شدیم

از ایران شب تیره بی ره شدیم

همان راه جستیم و بگریختیم

به دام بلا بر نیاویختیم

از اندیشهٔ او گناهم نبود

جز از جستن از شاه راهم نبود

شنیدم که بر شاه من بد رسید

ز بردع برفتم چو گوش آن شنید

گنهکار بهرام خود با سپاه

بیاراست در پیش من رزمگاه

ازو نیز بگریختم روز جنگ

بدان تا نیایم من او را به چنگ

ازان پس دگر باره باز آمدم

دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم

نه پرخاش بهرام یکباره بود

جهانی بر آن جنگ نظاره بود

به فرمان یزدان نیکی فزای

که اویست بر نیک و بد رهنمای

چو ایران و توران به آرام گشت

همه کار بهرام ناکام گشت

چو از جنگ چوبینه پرداختم

نخستین به کین پدر تاختم

چو بندوی و گستهم خالان بدند

به هر کشوری بی‌همالان بدند

فدا کرده جان را همی پیش من

به دل هم زبان و به تن خویش من

چو خون پدر بود و درد جگر

نکردیم سستی به خون پدر

بریدیم بندوی را دست و پای

کجا کرد بر شاه تاریک جای

چو گستهم شد در جهان ناپدید

ز گیتی یکی گوشه‌ای برگزید

به فرمان ما ناگهان کشته شد

سر و رای خونخوارگان گشته شد

دگر آنک گفتی تو از کار خویش

از آن تنگ زندان و بازار خویش

بد آن تا ز فرزند من کار بَد

نیاید کزان بر سرش بد رسد

به زندان نبد بر شما تنگ و بند

همان زخم خواری و بیم گزند

بدان روزتان خوار نگذاشتم

همه گنج پیش شما داشتم

بر آیین شاهان پیشین بدیم

نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم

ز نخچیر وز گوی و رامشگران

ز کاری که اندر خور مهتران

شمارا به چیزی نبودی نیاز

ز دینار وز گوهر و یوز و باز

یکی کاخ بُد کرده زندانش نام

همی زیستی اندرو شادکام

همان نیز گفتار اخترشناس

که ما را همی از تو دادی هراس

که از تو بَد آید بدین سان که هست

نینداختم اخترت را ز دست

وزان پس نهادیم مهری به روی

به شیرین سپردیم زان گفت و گوی

چو شاهیم شد سال بر سی و شَش

میان چنان روزگاران خَوش

تو داری به یاد این سخن بی‌گمان

اگر چند بگذشت بر ما زمان

مرا نامه آمد ز هندوستان

بدم من بدان نیز همداستان

ز رای برین نزد ما نامه بود

گهر بود و هر گونه‌ای جامه بود

یکی تیغ هندی و پیل سپید

جزین هرچ بودم به گیتی امید

ابا تیغ دیبای زربفت پنج

ز هر گونه‌ای اندرو برده رنج

سوی تو یکی نامه بُد بر پرند

نوشته چو من دیدم از خط هند

بخواندم یکی مرد هندی دبیر

سخن‌گوی و داننده و یادگیر

چوآن نامه را او به من بر بخواند

پر از آب دیده همی‌ سر فشاند

بدان نامه در بُد که شادان بزی

که با تاج زر خسروی را سزی

که چون ماه آذر بُد و روز دی

جهان را تو باشی جهاندار کی

شده پادشاهی پدر سی و هشت

ستاره برین گونه خواهد گذشت

درخشان شود روزگار بهی

که تاج بزرگی به سر برنهی

مرا آن زمان این سخن بُد درست

ز دل مهربانی نبایست شست

من آگاه بودم که از بخت تو

ز کار درخشیدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز درد و رنج

تو را گردد این تخت شاهی و گنج

ز بخشایش و دین و پیوند و مهر

نکردم دژم هیچ‌ زان نامه چهر

به شیرین سپردم چو برخواندم

ز هر گونه اندیشه‌ها راندم

برِ اوست با اخترِ تو به هم

نداند کسی زان سخن بیش و کم

گر ایدون که خواهی که بینی بخواه

اگر خود کنی بیش و کم را نگاه

بر آنم که بینی پشیمان شوی

وزین کرده‌ها سوی درمان شوی

دگر آنک گفتی ز زندان و بند

گر آمد ز ما بر کسی بر گزند

چنین بود تا بود کار جهان

بزرگان و شاهان و رای مهان

اگر تو ندانی به موبد بگوی

کند زین سخن مر تو را تازه روی

که هرکس که او دشمن ایزدست

ورا در جهان زندگانی بدست

به زندان ما ویژه دیوان بدند

که نیکان ازیشان غریوان بدند

چو ما را نبد پیشه خون ریختن

بدان کار تنگ اندر آویختن

بدان را به زندان همی‌ داشتم

گزند کسان خوار نگذاشتم

بسی گفت هرکس که آن دشمنند

ز تخم بدانند و آهرمنند

چو اندیشه ایزدی داشتیم

سخنها همی‌ خوار بگذاشتیم

کنون من شنیدم که کردی رها

مر آن را که بُد بتر از اژدها

ازین بد گنهکار ایزد شدی

به گفتار و کردارها بد شدی

چو مهتر شدی کار هشیار کن

ندانی تو داننده را یار کن

مبخشای بر هر که رنجست زوی

اگر چند امید گنجست زوی

بر آنکس کزو در جهان جز گزند

نبینی مر او را چه کمتر ز بند

دگر آنک از خواسته گفته‌ای

خردمندی و رای بنهفته‌ای

ز کس ما نجستیم جز باژ و ساو

هر آنکس که او داشت با باژ تاو

ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت

فراوان کشیدم ازان رنج سخت

جهان آفرین داور داد و راست

همی روزگاری دگرگونه خواست

نیم دژمنش نیز در خواست او

فزونی نجوییم در کاست او

بجستیم خشنودی دادگر

ز بخشش ندیدم به کوشش گذر

چو پرسد ز من کردگار جهان

بگویم بدو آشکار و نهان

بپرسد که او از تو داناترست

به هر نیک و بد بر تواناترست

همین پر گناهان که پیش تواند

نه تیماردار و نه خویش تواند

ز من هرچ گویند زین پس همان

شوند این گره بر تو بر بد گمان

همه بندهٔ سیم و زرند و بس

کسی را نباشند فریادرس

ازیشان تو را دل پر آسایش است

گناه مرا جای پالایش است

نگنجد تو را این سخن در خرد

نه زین بد که گفتی کسی برخورد

ولیکن من از بهر خود کامه را

که برخواند آن پهلوی نامه را

همان در جهان یادگاری بود

خردمند را غمگساری بود

پس از ما هر آنکس که گفتار ما

بخوانند دانند بازار ما

ز برطاس وز چین سپه راندیم

سپهبد به هر جای بنشاندیم

ببردیم بر دشمنان تاختن

نیارست کس گردن افراختن

چو دشمن ز گیتی پراگنده شد

همه گنج ما یک سر آگنده شد

همه بوم شد نزد ما کارگر

ز دریا کشیدند چندان گهر

که ملاح گشت از کشیدن ستوه

مرا بود هامون و دریا و کوه

چو گنج درم ها پراگنده شد

ز دینار نو بدره آگنده شد

ز یاقوت وز گوهر شاهوار

همان آلت و جامهٔ زرنگار

چو دیهیم ما بیست و شش ساله گشت

ز هر گوهری گنجها ماله گشت

درم را یکی میخ نو ساختم

سوی شادی و مهتری آختم

بدان سال تا باژ جستم شمار

چو شد باژ دینار بر صد هزار

پراگنده افگند پنداوسی

همه چرم پنداوسی پارسی

به هر بدره‌ای در ده و دو هزار

پراگنده دینار بد شاهوار

جز از باژ و دینار هندوستان

جز از کشور روم و جادوستان

جز از باژ وز ساو هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

جز از رسم و آیین نوروز و مهر

از اسپان وز بندهٔ خوب چهر

جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ

ز ما این نبودی کسی را دریغ

جز از مشک و کافور و خز و سمور

سیاه و سپید و ز کیمال بور

هران کس که ما را بدی زیردست

چنین باژها بر هیونان مست

همی‌تاختند به درگاه ما

نپیچید گردن کس از راه ما

ز هر در فراوان کشیدیم رنج

بدان تا بیاگند زین گونه گنج

دگر گنج خضرا و گنج عروس

کجا داشتیم از پی روز بوس

فراوان ز نامش سخن راندیم

سرانجام باد آورش خواندیم

چنین بیست و شش سال تا سی و هشت

بجز به‌آرزو چرخ بر ما نگشت

همه مهتران خود تن آسان بدند

بد اندیش یک سر هراسان بدند

همان چون شنیدم ز فرمان تو

جهان را بد آمد ز پیمان تو

نماند کس اندر جهان رامشی

نباید گزیدن بجز خامشی

همی‌کرد خواهی جهان پر گزند

پر از درد کاری و ناسودمند

همان پر گزندان که نزد تواند

که تیره شبان اورمزد تواند

همی‌ داد خواهند تختت به باد

بدان تا نباشی به گیتی تو شاد

چو بودی خردمند نزدیک تو

که روشن شدی جان تاریک تو

به دادن نبودی کسی را زیان

که گنجی رسیدی به ارزانیان

ایا پور کم روز و اندک خرد

روانت ز اندیشه رامش برد

چنان دان که این گنج من پشت تست

زمانه کنون پاک در مشت تست

هم آرایش پادشاهی بود

جهان بی‌درم در تباهی بود

شود بی‌درم شاه بیدادگر

تهی دست را نیست هوش و هنر

به بخشش نباشد ورا دستگاه

بزرگان فسوسیش خوانند شاه

ار ایدون که از تو به دشمن رسد

همی بت به دست برهمن رسد

ز یزدان پرستنده بیزار گشت

ورا نام و آواز تو خوار گشت

چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه

تو را زیردستان نخوانند شاه

سگ آن به که خواهندهٔ نان بود

چو سیرش کنی دشمن جان بود

دگر آنک گفتی ز کار سپاه

که در بوم‌هاشان نشاندم به راه

ز بی‌دانشی این نیاید پسند

ندانی همی راه سود از گزند

چنین است پاسخ که از رنج من

فراز آمد این نامور گنج من

ز بیگانگان شهرها بستدم

همه دشمنان را به هم برزدم

بدان تا به آرام بر تخت ناز

نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز

سواران پراگنده کردم به مرز

پدید آمد اکنون ز ناارز ارز

چو از هر سوی بازخوانی سپاه

گشاده ببیند بد اندیش راه

که ایران چوباغیست خرم بهار

شکفته همیشه گل کامگار

پر از نرگس و نار و سیب و بهی

چو پالیز گردد ز مردم تهی

سپرغم یکایک ز بن برکنند

همه شاخ نار و بهی بشکنند

سپاه و سلیحست دیوار اوی

به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی

اگر بفگنی خیره دیوار باغ

چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ

نگر تا تو دیوار او نفگنی

دل و پشت ایرانیان نشکنی

کزان پس بود غارت و تاختن

خروش سواران و کین آختن

زن و کودک و بوم ایرانیان

به اندیشهٔ بد منه در میان

چو سالی چنین بر تو بر بگذرد

خردمند خواند تو را بی‌خرد

من ایدون شنیدم کجا تو مهی

همه مردم ناسزا را دهی

چنان دان که نوشین روان قباد

به اندرز این کرد در نامه یاد

که هرکو سلیحش به دشمن دهد

همی خویشتن را به کشتن دهد

که چون بازخواهد کش آید به کار

بداندیش با او کند کارزار

دگر آنک دادی ز قیصر پیام

مرا خواندی دو دل و خویش کام

سخنها نه از یادگار تو بود

که گفتار آموزگار تو بود

وفا کردن او و از ما جفا

تو خود کی شناسی جفا از وفا

بدان پاسخش ای بد کم خرد

نگویم جزین نیز که اندر خورد

تو دعوی کنی هم تو باشی گوا

چنین مرد بخرد ندارد روا

چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست

به مردی چو پرویز داماد جست

هر آنکس که گیتی به بد نسپرد

به مغز اندرون باشد او را خرد

بدانم که بهرام بسته میان

ابا او یکی گشته ایرانیان

به رومی سپاهی نشاید شکست

نساید روان ریگ با کوه دست

بدان رزم یزدان مرا یار بود

سپاه جهان نزد من خوار بود

شنیدند ایرانیان آنچ بود

تو را نیز زیشان بباید شنود

مرا نیز چیزی که بایست کرد

به جای نیاطوس روز نبرد

ز خوبی و از مردمی کرده‌ام

به پاداش او روز بشمرده‌ام

بگوید تو را زاد فرخ همین

جهان را به چشم جوانی مبین

گشسپ آنک بد نیز گنجور ما

همان موبد پاک دستور ما

که از گنج ما بدره بُد صد هزار

که دادم بدان رومیان یادگار

نیاطوس را مهره دادم هزار

ز یاقوت سرخ از در گوشوار

کجا سنگ هر مهره‌ای بُد هزار

ز مثقال گنجی چو کردم شمار

همان دُر خوشاب بگزیده صد

درو مرد دانا ندید ایچ بد

که هر حقه‌ای را چو پنجه هزار

بدادی درم مرد گوهر شمار

صد اسپ گرانمایه پنجه به زین

همه کرده از آخر ما گزین

دگر ویژه با جُلّ دیبه بدند

که در دشت با باد همره بدند

به نزدیک قیصر فرستادم این

پس از خواسته خواندمش آفرین

ز دار مسیحا که گفتی سخن

به گنج اندر افگنده چوبی کهن

نبد زان مرا هیچ سود و زیان

ز ترسا شنیدی تو آواز آن

شگفت آمدم زانک چون قیصری

سر افراز مردی و نام آوری

همه گرد بر گرد او بخردان

همش فیلسوفان و هم موبدان

که یزدان چرا خواند آن کشته را

گرین خشک چوب وتبه گشته را

گر آن دار بیکار یزدان بدی

سر مایهٔ اورمزد آن بدی

برفتی خود از گنج ما ناگهان

مسیحا شد او نیستی در جهان

دگر آنک گفتی که پوزش بگوی

کنون توبه کن راه یزدان بجوی

ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد

زبان و دل و دست و پای قباد

مرا تاج یزدان به سر برنهاد

پذیرفتم و بودم از تاج شاد

به یزدان سپردیم چون باز خواست

ندانم زبان در دهانت چراست

به یزدان بگویم نه با کودکی

که نشناسد او بد ز نیک اندکی

همه کار یزدان پسندیده‌ام

همان شور و تلخی بسی دیده‌ام

مرا بود شاهی سی و هشت سال

کس از شهریاران نبودم همال

کسی کاین جهان داد دیگر دهد

نه بر من سپاسی همی‌ برنهد

برین پادشاهی کنم آفرین

که آباد بادا به دانا زمین

چو یزدان بود یار و فریادرس

نیازد به نفرین ما هیچ‌کس

بدان کودک زشت و نادان بگوی

که ما را کنون تیره گشت آبروی

که پدرود بادی تو تا جاودان

سر و کار ما باد با بخردان

شما ای گرامی فرستادگان

سخن گوی و پر مایه آزادگان

ز من هر دو پدرود باشید نیز

سخن جز شنیده مگویید چیز

کنم آفرین بر جهان سر به سر

که او را ندیدم مگر بر گذر

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد

ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

چو هوشنگ و طهمورث و جمشید

کزیشان بدی جای بیم وامید

که دیو و دد و دام فرمانش برد

چو روشن سرآمد برفت و بمرد

فریدون فرخ که او از جهان

بدی دور کرد آشکار و نهان

ز بد دست ضحاک تازی ببست

به مردی ز چنگ زمانه نجست

چو آرش که بردی به فرسنگ تیر

چو پیروزگر قارن شیرگیر

قباد آنک آمد ز البرز کوه

به مردی جهاندار شد با گروه

که از آبگینه همی خانه کرد

وزان خانه گیتی پر افسانه کرد

همه در خوشاب بد پیکرش

ز یاقوت رخشنده بودی درش

سیاوش همان نامدار هژیر

که کشتش به روز جوانی دبیر

کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج

وزان رنج برده ندید ایچ گنج

کجا رستم زال و اسفندیار

کزیشان سخن ماندمان یادگار

چو گودرز و هفتاد پور گزین

سواران میدان و شیران کین

چو گشتاسپ شاهی که دین بهی

پذیرفت و زو تازه شد فرهی

چو جاماسپ کاندر شمار سپهر

فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر

شدند آن بزرگان و دانندگان

سواران جنگی و مردانگان

که اندر هنر این ازان به بدی

به سال آن یکی از دگر مه بدی

بپرداختند این جهان فراخ

بماندند میدان و ایوان و کاخ

ز شاهان مرا نیز همتا نبود

اگر سال را چند بالا نبود

جهان را سپردم به نیک و به بد

نه آن را که روزی به من بد رسد

بسی راه دشوار بگذاشتیم

بسی دشمن از پیش برداشتیم

همه بومها پر ز گنج منست

کجا آب و خاکست رنج منست

چو زین گونه بر من سرآید جهان

همی تیره گردد امید مهان

نماند به فرزند من نیز تخت

بگردد ز تخت و سرآیدش بخت

فرشته بیاید یکی جان ستان

بگویم بدو جانم آسان ستان

گذشتن چو بر چینوَد پل بود

به زیر پی اندر همه گل بود

به توبه دل راست روشن کنیم

بی‌آزاری خویش جوشن کنیم

درستست گفتار فرزانگان

جهاندیده و پاک دانندگان

که چون بخت بیدار گیرد نشیب

ز هر گونه‌ای دید باید نهیب

چو روز بهی بر کسی بگذرد

اگر باز خواند ندارد خرد

پیام من اینست سوی جهان

به نزد کهان و به نزد مهان

شما نیز پدرود باشید و شاد

ز من نیز بر بد مگیرید یاد

چو اشتاد و خراد برزین گو

شنیدند پیغام آن پیش رو

به پیکان دل هر دو دانا بخست

به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

ز گفتار هر دو پشیمان شدند

به رخسارگان بر تپنچه زدند

به بر بر همه جامشان چاک بود

سر هر دو دانا پر از خاک بود

برفتند گریان ز پیشش به در

پر از درد جان و پراندوه سر

به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد

پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

یکایک بدادند پیغام شاه

به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه