گنجور

 
فردوسی

چو لهراسب آگه شد از کار شاه

ز لشکر که بودند با او به راه

نشست از بر تخت با تاج زر

برفتند گردان زرین کمر

به آواز گفت ای سران سپاه

شنیده همه پند و اندرز شاه

هرآنکس که از تخت من نیست شاد

ندارد همی پند شاهان به یاد

مرا هرچه فرمود و گفت آن کنم

بکوشم به نیکی و فرمان کنم

شما نیز از اندرز او دست باز

مدارید وز من مدارید راز

گنهکار باشد به یزدان کسی

که اندرز شاهان ندارد بسی

بد و نیک از این هرچه دارید یاد

سراسر به من بر بباید گشاد

چنین داد پاسخ ورا پور سام

که خسرو ترا شاه بُردَست نام

پذیرفته‌ام پند و اندرز او

نیابد گذر پای از مرز او

تو شاهی و ما یکسره کهتریم

ز رای و ز فرمان او نگذریم

من و رستم و زابلی هرکه هست

ز مهتر تو برنگسلانیم دست

هرآنکس که او نه بر این ره بود

ز نیکی ورا دست کوته بود

چو لهراسب گفتار دستان شنید

بدو آفرین کرد و دم درکشید

چنین گفت کز داور راستی

شما را مبادا کم و کاستی

که یزدان شما را بدان آفرید

که روی بدیها شود ناپدید

جهاندار نیک‌اختر و شادروز

شما را سپرد آن زمان نیمروز

کنون پادشاهی جز آن هرچه هست

بگیرید چندان که باید به دست

مرا با شما گنج بخشیده نیست

تن و دوده و پادشاهی یکیست

به گودز گفت آنچه داری نهان

بگوی از دل ای پهلوان جهان

بدو گفت گودرز من یک تنم

چو بی‌گیو و رهام و بی بیژنم

بر آنم سراسر که دستان بگفت

جز این من ندارم سخن در نهفت

چنانم که با شاه گفتم نخست

بدین مایه نشکست عهد درست

تو شاهی و ما سر به سر کهتریم

ز پیمان و فرمان تو نگذریم

همه مهتران خواندند آفرین

به فرمان نهادند سر برزمین

ز گفتار ایشان دلش تازه گشت

ببالید و بر دیگر اندازه گشت

بر آن نامداران گرفت آفرین

که آباد بادا به گردان زمین

گزیدش یکی روز فرخنده‌تر

که تا برنهد تاج شاهی به سر

چنانچون فریدون فرخ‌نژاد

بر این مهرگان تاج بر سر نهاد

بدان مهرگان گزین او ز مهر

کز آن راستی رفت مهر سپهر

بیاراست ایوان کیخسروی

بپیراست دیوان او از نوی

چنینست گیتی فراز و نشیب

یکی آورد دیگری را نهیب

از این کار خسرو به بیرون شدیم

سوی کار لهراسب بازآمدیم

به پیروزی شهریار بلند

کز اویست امید نیک و گزند

به نیکی رساند دل دوستان

گزند آید از وی به ناراستان