جان فدا کردم که تا شد وصل او یک دم نصیب
عمر جاویدست میگردد کسی را کم نصیب
تیشة غمّاز راز کوهکن را فاش کرد
حسن رسوا گشت چون شد عشق را محرم نصیب
عشرت این گلستان وقف که شد یارب که شد
غنچه را قسمت ملال و لاله را ماتم نصیب!
عمر باقی بود و روز تیره تا پیری کشید
شد شب عمر مرا آخر صباحی هم نصیب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به توصیف واقعیتهای تلخی میپردازد که به رغم زحمتها و تلاشها، به صورت ناخوشایندی در زندگیاش رخ میدهد. او از ناکامی در عشق و دوری از خوشبختیها سخن میگوید و به این نکته اشاره میکند که حتی کافران نیز ممکن است به ایمان برسند، در حالی که او از درد و رنج خود در عشق رنج میبرد. شاعر به جستجوی درمان دردهایش در «دارالشفای یأس» اشاره میکند و به این فکر میاندیشد که شاید اگر در گلزار وصال بود، زخم دلش التیام مییافت. او از نیکبختیها و بدبختیهایی که بخت او به ارمغان آورده، گلایه دارد و به سرنوشت کسانی که نام و ننگ را ترک کردهاند، اشاره میکند. در نهایت، شاعر از آرزو میکند که به اصفهان برود و از جمال یاری که در خیال خود دارد بهرهمند شود.
هوش مصنوعی: من جانم را فدای این کردم که یک لحظه از وصال او نصیبم شود. عمر جاوید و طولانی نصیب کسی میشود که کم به او دست یابند.
هوش مصنوعی: غم و راز کوهکن را تیشهای آشکار کرد و حسن وقتی فهمید، رسوا شد؛ زیرا عشق به او اجازه داد تا به حقیقت پی ببرد.
هوش مصنوعی: خوشی و سرسبزی این گلستان به کجا رفت، ای خدا؟ چرا به غنچهها فقط غم رسید و لالهها نیز به عزاداری دچار شدند؟
هوش مصنوعی: زندگی ادامه داشت و روزهای تاریک هم گذشت، اما در نهایت پیری به سراغم آمد و شب عمرم شروع شد. در این مسیر، حتی یک صبح روشن هم نصیبم نشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.