گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای حسرت لبت به دل نیشکر گره

یاقوت را ز لعل تو خون در جگر گره

در دیده گشته خیره نگاهان شوق را

چون مردمک ز شرم تو تار نظر گره

هر جا سخن ز لعل لبت بگذرد رواست

کاب صفا شود به گلوی گهر گره

با خار خار عشق تو مستان غمزه را

دل را نمی‌شود هوس نیشتر گره

حرفی ز زلف می‌شنوی وه چه غافلی

کاندیشه را چه سان گره افتاد بر گره

اطفال باغ را ز شمیم تو در دماغ

گردید آرزوی نسیم سحر گره