گنجور

 
فیاض لاهیجی

اسکندرم دستور من عقل هنر فرسود من

آیینة اسکندری جان غبارآلود من

تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم

ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من

تا از غبار کوی او آرایش خود کرده‌ام

خورشید حسرت می‌برد بر روی گردآلود من

دلّاک هستی نرخ من چندان که می‌گیرد بلند

عشق تو یکسان می‌خرد بود من و نابود من

رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا

رم می‌کند وحشیّ من از نغمة داود من!

عشقست و در عالم همین بیتابی و بی‌طاقتی

طاقت، زیان گر می‌شود در عاشقی‌ها، وسد من

 
sunny dark_mode