گنجور

 
فیاض لاهیجی

از گریه خلاصی نبود چشم ترم را

کردند بحل بر مژه خون جگرم را

شمشیر تو از جیب برآورد سرم را

دام تو به پرواز درآورد پرم را

پرواز هوایش نه باندازة بالست

بیچارگی از بهر همین کند پرم را

ادراک کمالات تو بر طاق بلندست

کوته نفکندند کمند نظرم را

گر زانکه لباس ورعم چاکِ گنه داشت

بر پرتو خورشید گشودند درم را

با داغ تو بر گبر و مسلمان شرفم هست

این سکه در ایام روا کرد زرم را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode