گنجور

 
فیاض لاهیجی

به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش

متانت کو که بی‌تابانه گردد گرد تمکینش

به داغ بیکسی هرگز نمی‌سوزد کسی را دل

به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش

به جرم لاغری فتراکش از من سر نمی‌پیچد

هنوز از مشت خونی می‌توانم کرد رنگینش

چه دارد مهربانی‌ها بجز نامهربانی‌ها

دعاگوی ویم آخر که می‌ترسم زنفرینش

چه شوخی‌های فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم

به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش

چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را

پری در دام دارد موج‌های زلف پرچینش

چه می‌خواهد ز جان من سر زلف سمن سایش

چه می‌گوید به خون من کف دست نگارینش

غبارم در کمین اضطرابی خفته می‌خواهم

که شوخی‌ها کند تکلیف دولتخانة زینش

«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمت‌ها

در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش

 
sunny dark_mode