گنجور

 
عرفی

در دل شکنی آفت صرف است نگاهش

طفلی که پدر می شکند طرف کلاهش

طاعت بر دنیا چه تمتع برد از تخت

کز فرّ هما دور بود تارک شاهش

ما لشکر عشقیم که تسخیر دو عالم

چون آب فرو می چکد از تیغ سپاهش

ره بر مه کنعان نکند خجلت بهتان

تا رو به ره شکر کند محنت جاهش

شاید که به آلایش دامانش نگیرند

مستی که به دامن نگرد طرف کلاهش

از جور فلک داغ نگردد دل عشاق

این باغچه پروردهٔ برق است گیاهش

سهل است که از ناصیه اش نور بتابد

عرفی که در عشق بود ناصیه گاهش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

آن ترک که خون می چکد از تیغ نگاهش

برقی است که از چشم بود ابر سیاهش

این زخم نمایان من از شاهسواری است

کز سوده الماس بود گرد سپاهش

طفلی به دلم پنجه فشرده است که باشد

[...]

فیاض لاهیجی

بر دوخته نرگس نظر از شرم نگاهش

گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش

تا شاهد بی‌جرمی قاتل شود ای کاش

با خون شهیدان بنویسند گناهش

سخت است که تا دامن محشر بنشیند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه