گنجور

 
فیاض لاهیجی

دلم شبی که خیال ترا نشیمن شد

چو آفتاب مرا داغ سینه روشن شد

کدام شمع کند خانه روشنم بی‌تو!

مرا که پرتو خورشید دود روزن شد

به منع گریه به چشم تر آستین چه نهم

کنون که راز دلم رو شناس دامن شد

ز بس که سنگ ملامت زدند و تاب آورد

دلِ چو شیشة من رفته رفته آهن شد

چه رشحه از مژه دادی به کشت غم فیّاض؟

که دانه خوشه برآورد و خوشه خرمن شد

 
sunny dark_mode