گنجور

 
فیاض لاهیجی

کسی که صبر به جنگ عتاب می‌آرد

کتان به عربدة ماهتاب می‌آرد

اگر دلی چو خمت نیست سر به خشت مزن

فراخ حوصله تاب شراب می‌آرد

مراست بخت سیه کاسه‌ای که همچو حباب

تهی پیاله ز دریای آب می‌آرد

سخن ز بخت نگویی به بزم زنده‌دلان

که این حدیث چو افسانه خواب می‌آرد

هزار مسئلة شرح بیقراری را

بدیهة سر زلفش جواب می‌آرد

رخ از پیاله برافروخت وه که این جادو

ستاره می‌برد و آفتاب می‌آرد

درون پرده ترا دید و محو شد فیّاض

نقاب اگر بگشایی که تاب می‌آرد؟

 
sunny dark_mode