گنجور

 
فیاض لاهیجی

سخن ز تنگیت اندر دهن نمی‌گنجد

درین دقیقه کسی را سخن نمی‌گنجد

به ذوق نسبت لعل لب تو غنچه به باغ

چنان شکفت، که در پیرهن نمی‌گنجد

سری به انجمنت نیست همچو شمع، بلی

فروغ حسن تو در انجمن نمی‌گنجد

کجاست گریه که خالی کنم دلی که مرا

ز دوستی تو خون در بدن نمی‌گنجد

به آرزوی تو فیّاض اگر به خاک رود

بدین غلوی هوس در کفن نمی‌گنجد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خیالی بخارایی

تو را به جز سخن اندر دهن نمی‌گنجد

سخن همین شد و دیگر سخن نمی‌گنجد

کمال شوق دهان تو غنچه را در دل

به غایتی‌ست که در خویشتن نمی‌گنجد

نمی‌کنم گله ز آن لب به کام و ناکامی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه