گنجور

 
فصیحی هروی

ای آصف جم قدر که حسن گهر تو

مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست

چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل

کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست

نی‌نی چو تو‌یی ضامن ارزاق بد و نیک

این واهب روزی دو زبان از پی آنست

گر خود نه چنین‌ست چرا بر ورق نظم

خوناب معانی ز رگ لفظ روانست

سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت

گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست

این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک

مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست

تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست

کان را دل سخت ملک‌الموت فسانست

این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگ‌ست

اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست

بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت

این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست

از نرمی جوهر چو زر دست فشارست

هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست

گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت

کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست

تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ

دانم که ترا کفه اقبال گرانست

 
sunny dark_mode