گنجور

 
فصیحی هروی

گرفت گریه ما کوه و دشت و صحرا را

دگر ز دیده به دل سر دهیم دریا را

تو چون به چشم سیه مست باده‌پیمایی

می کرشمه یوسف کشد زلیخا را

ز جوش گریه تلخم نه دیده ماند و نه دل

چه باده بود که بگداخت چشم مینا را

به چین ابروی ناصح ز گریه بس نکنیم

کسی نبسته به زنجیر موج دریا را

گذشت عمر و ندیدم فروغ صبحدمی

به خاک برد شبم آرزوی فردا را

ز آه گرم فصیحی حذر کنید که دوش

چو داغ لاله در آتش نشاند فردا را

 
sunny dark_mode