گنجور

 
فصیحی هروی

بهشتی روی من چون پرده از رخسار بگشاید

مرا بر هر سر مژگان بهشتی بار بگشاید

نسیم آشنا روی بهشتم می‌فریبد دل

مبادا غنچه چشمم درین گلزار بگشاید

مروت بین که حسن دوست نومیدش نگرداند

نظر بیگانه‌ای گر بر در و دیوار بگشاید

نگاهی کز گلستان جمالش بار بربندد

ز غیرت سوزم ار بر روی یوسف بار بگشاید

گر از طره مگشا شانه گر مژگان کند حورت

بهل تا زان گره عشاق را صد کار بگشاید

حدیث شوخ و لعلت نازک افگارش کند ترسم

مگر آهسته آن لب را تبسم‌وار بگشاید

چه مضراب‌ست بر کف مطرب ما را که ما بر لب

ره هر ناله بربندیم او از تار بگشاید

چراغم سوزم و خاموش بنشینم نه تارم من

که کار بسته‌ام از ناله‌های زار بگشاید

بدین اسباب رسوایی فصیحی شیخ شهر ما

دکان خودفروشی بر سر بازار بگشاید

 
sunny dark_mode