گنجور

 
فصیحی هروی

چه معجزست بهار کرشمه افشان را

که از نسیم برافروخت شمع بستان را

ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید

به جیب باد صبا عطرهای پنهان را

کسی که تهمتی بینش‌ست چون نرگس

درون سینه بلبل شمارد افغان را

بیفشرند به سرپنجه نسیم اگر

به فرض زمزمه قمری خوش الحان را

چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل

ز عطر بس که بینباشتند بستان را

چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار

به دور آتش گل خاک پاکدامان را

که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند

چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را

کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال

به سیر باغ برم من هم این گریبان را

مگر به جلوه چاکی کنند آبادان

معاملان بهار این دیار ویران را

به گوش ناله‌پرستان نماند راه فسوس

ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را

از‌ین چمن ز در مطلعی به باغ دگر

روم مگر شنوم شیون هزاران را

چو ناز مژده سامان دهد رگ جان را

به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را

شهید جلوه مفلس‌نواز دوست شوم

که داد خلعت حیرت نگاه عریان را

ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم

که ریخت بی‌گنهی دوش خون طوفان را

مگر که نایب لاله‌ست چشم من همه عمر

که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را

دراز‌دستی مژگان ناز بین کز مصر

شکفته روی کند زخم پیر کنعان را

وفا مجوی کز‌ین کیمیا همین نامی‌ست

ولیک تشنه مهل تیغ بی‌وفایان را

به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران

به نرخ آب فروشند باد دامان را

ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند

غمی که مژده چاکی دهد گریبان را

ز سحر چشم‌بتان سحر چشم ما کم نیست

که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را

شکفت سنگ درین نو‌بهار و دل نشکفت

مگر ز برق دهند آب این گلستان را

جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد

میان کعبه و ما بدعت بیابان را

علاج رنج پریشانیم کسی داند

که مجتمع کند آن طره پریشان را

زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون

مگر که نیست خبر والی خراسان را

فروغ جبهه دولت حسین‌خان که بود

جمال عافیت این چارطاق ویران را

زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد

که تکیه‌گاه کند خاتم سلیمان را

ز عدل تو که مهین دشمن پریشانی‌ست

نسیم جمع کند طره پریشان را

به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه

چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را

قضا به همت عفو تو مردمک سازد

به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را

قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست

که افسرد نفس نوح جوش طوفان را

بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت

مهابت تو ز رنج غرور کیوان را

به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر

به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را

فلک ترا روش دادگستری آموخت

بلی معلم یوسف کنند زندان را

جهان‌پناها اکنون که در خراس سپهر

نماند یک‌شبه روغن چراغ احسان را

ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد

فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را

که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد

به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را

به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد

نماند هیچ مفرح مزاج دوران را

قسم به عالم جاهت که دیده مورش

فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را

به چرب‌دستی جودت که رفع منت را

نهان کند به دل قطره بحر عمان را

به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد

متاع قافله زلف عنبر‌افشان را

به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند

شکفته روی چو گل غنچه‌های پیکان را

به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت

عطیه‌ای که غنی ساخت باغ و بستان را

که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم

همان بود که پرستیده است شیطان را

به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت

نخست ابجد تعلیم این دبستان را

به مدح‌گستری منعم ار کنم تقصیر

شکسته باشم عهد الست یزدان را

منم فصیحی آن ذره سرشته ز هیچ

که ننگ بود ز من کارگاه امکان را

چو آفتابم کردی مهل که اندایند

به لای حادثه این آفتاب تابان را

همیشه تا که زبان بهار بسراید

به کام سبزه نورسته شکر نیسان را

زمین دولت تو باد آن چنان خرم

که فیض وام دهد ابر نو‌بهاران را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode