گنجور

 
فرخی سیستانی

ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر

گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر

گهی لاله را سایه سازد ز سنبل

گهی ماه را درع پوشد ز عنبر

گهی صورتی گردد از عود هندی

گهی پیکری گردد از مشک اذفر

که دیده‌ست بر سوسن از عود صورت

که دیده‌ست بر لاله از مشک پیکر

به رخ بر همی جوشد آن زلف و نه‌شگفت

ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر

فری آن فریبنده زلفین مشکین

فری آن فروزنده رخسار دلبر

یکی چون بنفشه فرو کرده بر گل

یکی چون گل نا فرو کرده از بر

به ماه و صنوبر همی خواندم او را

به رخسار و بالای زیبا و درخَور

همی گشت زان فخر و زان شادمانی

صنوبر بلند و ستاره منور

به رمز این مرا گفت آن شکرین لب

که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر

مرا با صنوبر همانند کردی

به قدّ و به رخ با ستاره برابر

چه ماند به رخسار خوبم ستاره

چه ماند به قد بلندم صنوبر

ستاره کجا دارد از سنبل آذین

صنوبر کجا دارد از لاله افسر

مرا زین سپس چون صفت کرد خواهی

به چیزی صفت کن که از من نکوتر

بگفت این و بگذشت و اندر گذشتن

همی گفت نرمک به زیر لب اندر

ستاره چو من گل فشانده‌ست بر رخ؟

صنوبر چو من مه نهاده‌ست بر سر؟

من از گفته خویشتن خیره گشتم

طلب کردم از بهر او نام دیگر

پری خواندم او را و زانروی خواندم

که روی پری داشت آن پرنیان بر

دگر باره با من به جنگ اندر آمد

که بس خوار داری مرا ای ستمگر

مرا با پری راست کردی به خوبی

پری مر مرا پیشکار ست و چاکر

پری کی بود روز ساز و غزلخوان

کمند افکن و اسب‌تاز و کمان‌ور

پری هر زمان پیش تو برنخواند

ز دیوان تو مدح شاه مظفر

ملک بوسعید آفتاب سعادت

جهاندار و دین پرور و دادگستر

ملک زاده مسعود محمود غازی

که بختش جوان باد و یزدانش یاور

به نیزه گذارنده کوه آهن

به حمله رباینده باد صرصر

همه اختران رای او را متابع

همه خسروان حکم او را مسخر

کریمی به اخلاقش اندر مرکب

بزرگی به درگاه او در مجاور

دلش مر خرد را سپهری مهیا

کفش مر سخا را جهانی مصور

ایا مر ترا کرده از بهر شاهی

خدا از همه تاجداران مخیر

به تو زنده و تازه شد تا قیامت

نکو رسم و آیین بوبکر و عمر

چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو

چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر

ز گهواره چون پای بیرون نهادی

کمان برگرفتی و زوبین و خنجر

تو از کودکی جنگ کردن گرفتی

ز دست و بر و بازوی پیل پیکر

همه مردی آموختی و شجاعت

جهان گشتن و تاختن چون سکندر

هم از کودکی با پدر پیشه کردی

به جنگ معادی ز کشور به کشور

به جای قبا درع بستی و جوشن

به جای کُله خود جستی و مغفر

به هر جنگ اندر نخستین تو کردی

زمین را ز خون معادی معصفر

بسا تیغ هندی که تو لعل کردی

به هندوستان اندر از خون کافر

ز تیری به بالا فزون‌تر نبودی

که تیرت همی خورد خون غضنفر

زهی با خطر پادشاهی موفق

زهی پر هنر شهریاری مشهر

چو روشن ستاره همی ره سپارد

سنان تو اندر سپهر مدور

تو خورشیدی از بهر تو بر به گردون

گران کُه گذارد ز بالای محور

سلاح یلی باز کردی و بستی

به سام یل و زال زر دوک و چادر

مخوان قصه رستم زاولی را

ازین پس دگر، کان حدیثیست منکر

از این بیش بوده‌ست زاولستان را

به سام یل و رستم زال مفخر

ولیکن کنون عار دارد ز رستم

که دارد چو تو شهریاری دلاور

ز جایی که چون تو ملک مرد خیزد

کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟

جهان چون تو هرگز نیاورد شاهی

به جود و به علم و به فضل و به گوهر

ادب نیست کان مر ترا نیست جمله

هنر نیست کان مر ترا نیست یک سر

به روزی که تو گوی بازی به شادی

فلک را ز گوی اخترانیست بیمر

ز میدان به چوگان همی برفرستی

به گردون گوی آخته همچو اختر

شد اندر فلک تنگ جای ستاره

ز بس گوی کانداختی بر دو پیکر

ترا شیر خواندم همی تا بکشتی

به یک زخم شیری به ولوالج اندر

کنون خسرو شیر کش خوانمت من

که این نام بر تو نباشد مزور

هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد

سیه کرد بر سوک او جامه مادر

تو ای شاه اینجا و سهم سنانت

ز دشمن همی جان ستاند به خاور

عدو را به تیغ آتشی و ولی را

به دست و سخن آب حیوان و کوثر

مگر کیمیا خدمت تست شاها

کزو مرد درویش گردد توانگر

تو آن پادشاهی که بر درگه تو

ملوک جهان پیشکارند و چاکر

به چین شاه چین از پی خطبه تو

ز گوهر خطیب ترا ساخت منبر

به روم از پی خدمت تست شاها

همه شهر دیبا برافکنده قیصر

ز روزی که تو کف خود برگشادی

همه شهر دینار گشته‌ست یکسر

همی تا برآید فزوزنده هر شب

برین آبگون روی گردون اخضر

چو سیمین زنخدان معشوق، زهره

چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر

همی تا کند شاعر اندر ستایش

لب دوست را نامه یاقوت و شکر

ملک باش و آباد کن مملکت را

وز آباد ملک، ای ملک زاده! برخَور

همیشه به دیدار تو شاد سلطان

چو حیدر به دیدار شبیر و شبر

همایونت باد ای امیر همایون

همایون مه و روز عید پیمبر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

کسی را که باشد به دل مهر حیدر

شود سرخ رو در دو گیتی به آور

ایا سروبن، در تک و پوی آنم

که: فرغند آسا بپیچم به توبر

عنصری

چه چیزست رخساره و زلف دلبر

گل مشگبوی و شب روز پرور

گل اندر شده زیر نور سته سنبل

شب اندر شده زیر خورشید انور

همانا که خورشید رنگ لبش را

[...]

فرخی سیستانی

بفرخنده فال و بفرخنده اختر

به نو باغ بنشست شاه مظفر

بروز مبارک، ببخت همایون

به عزم موافق، به رای منور

بباغی خرامید خسرو که او را

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

قوی قلعه او که خاکش به پاکی

چو قلعی ولیکن از او عاجز آذر

پر از زرکانی و تیغ یمانی

پر از شیر جنگی و ببر دلاور

ز ماهی فروترش بنیاد لیکن

[...]

ناصرخسرو

یکی خانه کردند بس خوب و دلبر

درو همچنو خانه بی‌حد و بی‌مر

به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان

به یک جا دو خواهر زن و دو برادر

دو زن خفته‌اند و دو مرد ایستاده

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه