فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۱ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر

گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر

گهی لاله را سایه سازد ز سنبل

گهی ماه را درع پوشد ز عنبر

گهی صورتی گردد از عود هندی

گهی پیکری گردد از مشک اذفر

که دیده ست بر سوسن از عود صورت

که دیده ست بر لاله از مشک پیکر

برخ بر همی جوشد آن زلف و نشگفت

ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر

فری آن فریبنده زلفین مشکین

فری آن فرو زنده رخسار دلبر

یکی چون بنفشه فرو کرده بر گل

یکی چون گل نا فرو کرده از بر

به ماه و صنوبر همی خواندم او را

برخسار و بالای زیبا و در خور

همی گشت زان فخر و زان شادمانی

صنوبر بلند و ستاره منور

برمز این مرا گفت آن شکرین لب

که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر

مرا با صنوبر همانند کردی

بقد و برخ با ستاره برابر

چه ماند برخسار خوبم ستاره

چه ماند به قد بلندم صنوبر

ستاره کجا دارد از سنبل آذین

صنوبر کجا دارداز لاله افسر

مرا زین سپس چون صفت کردخواهی

بچیزی صفت کن که از من نکوتر

بگفت این و بگذشت و اندر گذشتن

همی گفت نرمک بزیر لب اندر

ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ ؟

صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر ؟

من از گفته خویشتن خیره گشتم

طلب کردم از بهر او نام دیگر

پری خواندم او را و زانروی خواندم

که روی پری داشت آن پرنیان بر

دگر باره با من بجنگ اندر آمد

که بس خوار داری مرا ای ستمگر

مرا با پری راست کردی بخوبی

پری مر مرا پیشکار ست و چاکر

پری کی بود روز ساز و غزلخوان

کمند افکن و اسب تاز و کمان ور

پری هر زمان پیش تو بر نخواند

ز دیوان تو مدح شاه مظفر

ملک بوسعید آفتاب سعادت

جهاندار ودین پرور و داد گستر

ملک زاده مسعود محمود غازی

که بختش جوان باد و یزدانش یاور

به نیزه گذارنده کوه آهن

به حمله رباینده باد صرصر

همه اختران رای او را متابع

همه خسروان حکم او را مسخر

کریمی به اخلاقش اندر مرکب

بزرگی بدرگاه او در مجاور

دلش مر خرد را سپهری مهیا

کفش مر سخارا جهانی مصور

ایا مرترا کرده از بهر شاهی

خدا از همه تاجداران مخیر

بتو زنده و تازه شد تا قیامت

نکو رسم و آیین بوبکر و عمر

چه تو و چه حیدر بزور و بنیرو

چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر

ز گهواره چون پای بیرون نهادی

کمان بر گرفتی و زوبین و خنجر

تو از کودکی جنگ کردن گرفتی

ز دست و بر و بازوی پیل پیکر

همه مردی آموختی و شجاعت

جهان گشتن و تاختن چون سکندر

هم از کودکی با پدر پیشه کردی

بجنگ معادی ز کشور بکشور

بجای قبا درع بستی و جوشن

بجای کله خود جستی و مغفر

بهر جنگ اندر نخستین تو کردی

زمین را ز خون معادی معصفر

بسا تیغ هندی که تو لعل کردی

به هندوستان اندر از خون کافر

ز تیری ببالا فزون تر نبودی

که تیرت همی خورد خون غضنفر

زهی با خطر پادشاهی موفق

زهی پر هنر شهریاری مشهر

چو روشن ستاره همی ره سپارد

سنان تو اندر سپهر مدور

تو خورشیدی از بهر تو بر بگردون

گران که گذارد ز بالای محور

سلاح یلی باز کردی و بستی

به سام یل و زال زر دوک و چادر

مخوان قصه رستم زاولی را

ازین پس دگر، کان حدیثیست منکر

از این بیش بوده ست زاولستانرا

به سام یل و رستم زال مفخر

ولیکن کنون عار دارد ز رستم

که دارد چو تو شهریاری دلاور

ز جایی که چون تو ملک مرد خیزد

کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟

جهان چون تو هرگز نیاورد شاهی

بجود و بعلم و بفضل و بگوهر

ادب نیست کان مر ترا نیست جمله

هنر نیست کان مر ترا نیست یکسر

بروزی که تو گوی بازی بشادی

فلک را ز گوی اخترانیست بیمر

ز میدان بچوگان همی بر فرستی

بگردون گوی آخته همچو اختر

شد اندر فلک تنگ جای ستاره

ز بس گوی کانداختی بر دو پیکر

ترا شیر خواندم همی تا بکشتی

بیک زخم شیری به ولوالج اندر

کنون خسرو شیر کش خوانمت من

که این نام بر تو نباشد مزور

هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد

سیه کرد بر سوک او جامه مادر

تو ای شاه اینجا و سهم سنانت

ز دشمن همی جان ستاند به خاور

عدو را بتیغ آتشی و ولی را

بدست و سخن آب حیوان و کوثر

مگر کیمیا خدمت تست شاها

کزو مرد درویش گردد توانگر

تو آن پادشاهی که بر درگه تو

ملوک جهان پیشکارند و چاکر

به چین شاه چین از پی خطبه تو

ز گوهر خطیب ترا ساخت منبر

به روم از پی خدمت تست شاها

همه شهر دیبا بر افکنده قیصر

ز روزی که تو کف خود بر گشادی

همه شهر دینار گشته ست یکسر

همی تا برآید فزوزنده هر شب

برین آبگون روی گردون اخضر،

چو سیمین زنخدان معشوق، زهره

چو رخشنده رخسار گانش دو پیکر

همی تا کند شاعر اندر ستایش

لب دوست را نامه یاقوت و شکر

ملک باش و آبادکن مملکت را

وز آباد ملک، ای ملک زاده! برخور

همیشه بدیدار تو شاد سلطان

چو حیدر بدیدار شبیر و شبر

همایونت باد ای امیر همایون

همایون مه و روز عید پیمبر