گنجور

 
فرخی سیستانی

دوش متواریک بوقت سحر

اندر آمد به خیمه آن دلبر

راست گفتی شده ست خیمه من

میغ و او در میان میغ قمر

چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت

وز دو بسد فرو فشاند شکر

راست گفتی به بتکده ست درون

بتی و بت پرستی اندر بر

پنج شش می کشید و پر گل گشت

روی آن روی نیکوان یکسر

راست گفتی رخش گلستان بود

می سوری بهار گل پرور

مست گشت و ز بهر خفتن ساخت

خویش را از کنار من بستر

راست گفتی کنار من صدفست

کاندر و جای خویش ساخت گهر

زلف مشکین بروی بر پوشید

روی خود زیر کردو زلف زبر

راست گفتی کسی نهان کرده ست

سمن تازه زیر سیسنبر

زلف او را بدست بگرفتم

زنخ گرد او بدست دگر

راست گفتی نشسته ام بر او

گوی و چوگان شه بدست اندر

پادشه زاده یوسف آنکه هنر

جز بنزدیک او نکرد مقر

راست گفتی هنر یتیمی بود

فرد مانده ز مادر و ز پدر

پس بازی گوی شد خسرو

بر یکی تازی اسب که پیکر

راست گفتی بباد بر، جم بود

گر بود باد را ستام به زر

خم چوگان بگوی بر زد و شد

گوی او با ستارگان همبر

راست گفتی برابر خورشید

خواهد از گوی ساختن اختر

از سر گوی زیر او برخاست

آن که که گذار بحر گذر

راست گفتی سپهر کانون گشت

و اختران اندر آن میان اخگر

زلزله در زمین فتاد و خروش

از تکاپوی آن که ره بر

راست گفتی زمین بخود میگشت

زیر آن باد بیستون منظر

کوه بر تافت این زمین و نتافت

بار آن کوه سنب کوه سپر

راست گفتی جبال حلم امیر

بار آن کوه پاره بود مگر

چون بر آیین نشسته بود بر او

آن شه گردبند شیر شکر

راست گفتی قضای نیکستی

بر نشسته مکابره به قدر

دیدی او را بدین گران رتبت

که چسان کشت شیر شرزه نر

راست گفتی که همچو فرهادست

بیتسون را همی کند به تبر

گر به لاهور بودتی دیدی

که چه کرد از دلیری و ز هنر

راست گفتی درختها بودند

بارشان: تیر و نیزه و خنجر

رده گرد سپاه بگرفتند

گیر ها گیر شد همه که ودر

راست گفتی سپاه یأجوج اند

که نه اندازه شان پدید و نه مر

شاه ایران به تاختن شد تیز

رفت و با شاه نی سپاه و حشر

راست گفتی همی بمجلس رفت

یا از آن تاختن نداشت خبر

پشت آن لشکر قوی بشکست

وز پس آن نشست بی لشکر

راست گفتی که نره شیری بود

گله غرم و آهو اندر بر

تیر او خورده بودی اندر دل

هر که ز ایشان فرو نهادی سر

راست گفتی جدای گشت به تیر

دل ایشان یکایک از پیکر

روزی اندر حصار برهمنان

اوفتاد آن شه ستوده سیر

راست گفتی که آن حصار بلند

خیبر ستی و میر ما حیدر

دی همی آمد از بر سلطان

آن نکو منظر نکو مخبر

راست گفتی سفندیارستی

بر نهاده کلاه و بسته کمر

گفتم از خلق او سخن گویم

نوز نابرده این حدیث بسر

راست گفتی کسی بمن بر بیخت

نافه مشک و بیضه عنبر

خود مر او را بخواب دیدم دوش

پیش او توده کرده زیور و زر

راست گفتی یکی درختی بود

برگ او زر و بار او زیور

شادمان باد و می دهش صنمی

که چنویی ندیده صورتگر

راست گفتی بدستش اندر گشت

جام با رنگ شعله آذر

بر کفش سال و ماه باد میی

کز خمش چون بکند دهقان سر،

راست گفتی بر آمد از سر خم

ماهی از آفتاب روشن تر

فرخش باد عید آنکه به عید

کارد بنهاد بر گلوی پسر

راست گفتی دو نیمه خواهد کرد

لاله یی را ببرگ نیلوفر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode