گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

من و میل الف قامت آن حورسرشت

بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت

چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم

چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت

مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا

هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت

منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان

شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت

نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد

در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت

خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول

آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟

نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار

فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت