گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

ما هم از بزم صبوح آمد برون مست خراب

جلوه گر افتاد و حیران چون ز مشرق آفتاب

رفت اهل انجمن هر سوی چون انجم فرو

چشمشان شد صبحدم چون چشم نرگس مست خواب

او مرا چون دید سرمستانه کرده عربده

کرد با صد قهر لطف آمیز این نوعم خطاب

کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما

بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب

جای آن دارد که بر فرق تو رانم تیغ قتل

تا که از خونت همه روی زمین گردد خضاب

در چنین صبحی که بود احباب با ما باده نوش

تو شده غایب مگر زین بزم بودت اجتناب

من نهاده با هزاران لرزه عارض بر زمین

بر زبانم صد سخن اما که را حد جواب؟

دید چون وقتم دگرگون گشت و حال از دست رفت

خنده زد وانگه ز ساقی جست یک جام شراب

گفت ای فانی بگیر این می ز دست ما بنوش

چون که نوشیدم سوی ملک عدم کردم شتاب