گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

دل چو آید از فروغ برق آن عارض به تاب

سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب

دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب

بر زمین خشک ز آنسان کوفتد ماهی ز آب

از خیال طره وی می طپم در بیخودی

چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب

جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من

گرچه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب

پاره کن دل را که نقش آن عذار آید برون

گل کشاده به بود گر غنچه باشد در نقاب

حلقه های زلفت از عارض همی تابند سر

مثل اهل کفر کز ایمان نمایند اجتناب

قطره خوی بر لبت بیش آردم در دل طرب

مزج آب آری فزون سازد نشاط اندر شراب

ساقی از جام لبالب زایلم کن هوش از آنک

به که هم مست خراب افتم درین دیر خراب

گر همی خواهی که هر دم معنی ای رو آردت

فانیا از خاک پای اهل معنی رو متاب