گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد

ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد

چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش

گه این را گرد سر گردد گهی در پای آن افتد

ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت

مسیح ار پهلویم در مجلسی هم‌داستان افتد

ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره

فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد

ز ضعفم گر کشی ای مغبچه هم بر سر کویت

مبادا جز سگان دیر را این استخوان افتد

ز سر وحدتم در دیر جو رمزی نه در مسجد

نمیخواهم که این راز نهان در هر زبان افتد

شفقگون باده ام را گر به خون گردون مبدل کرد

شفق سان شعله آهی کشم کآتش در آن افتد

من از ساقی گلرخ باده چون ارغوان خواهم

کجا در باغ چشمم یا به گل یا ارغوان افتد

نشد حاصل چو در زهد و ورع مقصود فانی را

عجب نبود که در دشت فنا بی‌خانمان افتد

 
 
 
هلالی جغتایی

چو از داغ فراقت شعله حسرت به جان افتد

چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد

سجود آستانت چون میسر نیست می‌خواهم

که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد

نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم

[...]

فضولی

ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد

سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد

مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم

همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد

مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی

[...]

کلیم

به بزمت شب خوش آن عاشق که سرگرم فغان افتد

شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد

چمن از بس که تاریکست بی‌شمع جمال او

فروزم گر چراغ ناله مرغ از آشیان افتد

به خلوت هم نقاب از چهره هرگز برنیندازد

[...]

صائب تبریزی

مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!

که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد

جدا از حلقه آن زلف حال دل چه می پرسی؟

چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟

مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه