گنجور

 
ابن یمین

آمد بر من خادمکی همچو دو پیکر

ز آهن زده بر خود گرهی سخت میانش

دارد دو سر و یک دهن اما دهنش را

نی رسته دندان بوی اندر نه زبانش

وین طرفه که بی آنکه نماید سر دندان

پاره کند آنرا که در آید بدهانش

بی روح و روانست ولی کار بری جلد

دارد ذکر اما کس و کونست عیانش

تا در نکنی در کس و کون وی انگشت

در کار نیاید تن بی روح و روانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش

زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش

با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش

بی کار چرا باشی مگذار چنانش

مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه

[...]

ابن یمین

هر نکته که از گفتن آن بیم گزندست

از دشمن و از دوست نهان دار چو جانش

هر گاه که خواهی بتوان گفت و چو گفتی

هر وقت که خواهی نتون کرد نهانش

خواجوی کرمانی

بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش

جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

زان نادره ی دور زمان هر که خبر یافت

نبود خبر از حادثه ی دور زمانش

بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند

[...]

محتشم کاشانی

صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش

به زان که ببینم به طفیل دگرانش

می‌کرد شبی نسبت خود شمع به خوبان

چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش

دل داشت یقین نیستی آن دهن اما

[...]

عرفی

آن گه که تو باشی در مردن نگرانش

با صد هوس از دل نرود حسرت جانش

دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی

غافل که دهد عمر ابد لذت جانش

بی بهره شهید تو که از پرسش محشر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عرفی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه