گنجور

 
عرفی

آن گه که تو باشی در مردن نگرانش

با صد هوس از دل نرود حسرت جانش

دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی

غافل که دهد عمر ابد لذت جانش

بی بهره شهید تو که از پرسش محشر

از حیرت حسن تو بود لال زبانش

خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف

عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش

زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری

چون تیر ستاند بگذارد به کمانش

دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن

تا باز کشد لذت نظاره عنانش

فردا نکند جان به شهید ستمت صلح

از شومی دل بس که ستم رفت به جانش

من زایر دیری که به بازیچه ملایک

جویند رهی در دل ترسا بچه گانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش

زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش

با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش

بی کار چرا باشی مگذار چنانش

مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه

[...]

ابن یمین

هر نکته که از گفتن آن بیم گزندست

از دشمن و از دوست نهان دار چو جانش

هر گاه که خواهی بتوان گفت و چو گفتی

هر وقت که خواهی نتون کرد نهانش

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ابن یمین
خواجوی کرمانی

بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش

جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

زان نادره ی دور زمان هر که خبر یافت

نبود خبر از حادثه ی دور زمانش

بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند

[...]

محتشم کاشانی

صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش

به زان که ببینم به طفیل دگرانش

می‌کرد شبی نسبت خود شمع به خوبان

چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش

دل داشت یقین نیستی آن دهن اما

[...]

عرفی

از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش

هر گام اجل می کشد از رحم عنانش

این بخت که افسانهٔ عشق تو شنیدست

در شور قیامت بود این خواب گرانش

دل مسند شاهی است که صد دلبر کنعان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه