گنجور

 
ابن یمین

جهد کردیم بسی تا دو سه روزی ز حیات

دم بر آریم بکام دل خود با یاری

عمر شد در سر این آرزو و دست نداد

آنکه آید بکفم تازه گل بی خاری

من تهیدستم و آزاده چو سرو از پی آن

ندهد سرو صفت شاخ امیدم باری

ای بسا یار که دارد ز پی کار جهان

هر که دارد خردی بنده ندارد باری

چون نصیحت گر من دید مه در رسته آن

من نه آنم که بدم گرم کنم بازاری

گفت ازین بهترک آخر غم کاری میخور

گفتم الحق چه توان گفت بگو غمخواری

ز آن شد آشفته چنین ابن یمین تا نبود

همچو اهل خردش بهر جهان تیماری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قطران تبریزی

ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری

دل من بردی و کردی رخ من دیناری

چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد

چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری

گل با خار بود نرگس بی خار بود

[...]

ظهیر فاریابی

هر کجا تازه بخندید گل رخساری

بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری

عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست

که جزین کار ندانم من ومشکل کاری

بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی

[...]

سعدی

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

[...]

همام تبریزی

ای نسیم سحری هیچ سر آن داری

کز برای دل من روی به جانان آری

پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم

باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری

ور مجالی بودت گو که فلان می‌گوید

[...]

حکیم نزاری

آخر ای دوست به من به من باز نظر کن باری ‌

چه شود گر شود آسوده ز یاری یاری

گاه گاهی چه شود گر به سرم برگذری

تا مرا هم به خیالت شود استظهاری

ترکِ طوفِ چمن باغِ وفا نتوان کرد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه