گنجور

 
ابن یمین

رخسار لاله رنگ خوشت آتش ترست

آبحیات در لب میگونت مضمرست

صبحست و شام هر دو بهم روی و موی تو

و آن صبح و شام هر دو چو کافور و عنبرست

چون ذره در هوای تو دلرا قرار نیست

تا روی دلربای تو خورشید انورست

بگداخت چون شکر دل من در میان شیر

تا عارضت چو شیر و لبت همچو شکرست

دایم در آن امید که باز آئی از درم

چشمم در انتظار تو چون حلقه بر درست

گفتم برای زیورت ایسرو سیمبر

پیوسته چشم و چهره من گوهر و زرست

لعلت بخون ابن یمین گر چه خط نمود

نا حق مریز خونش که آن خط مزورست

 
sunny dark_mode