گنجور

 
ابن یمین

دهن غنچه وشت پسته خندان منست

لب شکر شکنت نیک بدندان منست

پای بند سر زلفین چو زنجیر تو شد

دل دیوانه وشم چون نه بفرمان منست

هست دلبستگی جان بسر زلف تو زان

که نمودار سرو کار پریشان منست

مردم از فرقت جانان و عجب نیست از آنک

زنده بیجان نتوان بودن و او جان منست

کشته عشق وی از زنده جاوید به است

درد کز وی رسدم مایه درمان منست

گفتمش یوسف مصری تو ز بس غنج و دلال

گفت کاین منقصت حسن فراوان منست

از سر زلف من اینک دل صد یوسف عهد

بند بر پا زده در چاه ز نخدان منست

گفتمش آیتی از مصحف خوبی رخ تست

گفت خود مصحف خوبی همه در شان منست

شیر گردون نگرد ابن یمین گر شنود

زو که خاک کف پای سگ دربان منست